چندین روز است که کتاب حقارت را تمام کردهام اما دلم نمیآید دربارهاش چیزی بنویسم، چون خیلی تلخ بود. بیشتر آدمها یک روزی دست از همه چیز میکشند. برخی خواسته برخی ناخواسته. درست همین چند روز پیش بود که ج. م. به من گفت مادرم را بردم دکتر. دکتر معاینه کرد و یک مجموعه آزمایش داد بعد به مادرم گفت: شما خانوم هیچیتان نیست فقط امیدتان را از دست دادهاید. آدمی که امیدش را از دست بدهد یا داده باشد خود بخود مرده است.
باز نمیدانم چه شد که یاد بابا افتادم. روزی که همراه علیرضا و محمد رفته بودیم ویلای پدری. با بابا در باغ انگورش و باغ درختان سیب و زردآلویش و زمینهای زراعی کنار دستش، قدم میزدیم. خوشحال بود که آورده بودیمش. مدتی بود دلش برای باغ تنگ شده بود و دائم بهانه میگرفت. آخرین ساعات آن روز قتی میخواستیم برگردیم بابا ایستاد. به افق دور دست و به زمین و درختانی که در باد آرام شاخههایشان میرقصیدند نگاهی کرد. آسمان صاف بود با لکههای ابری سفید و و به رنگ آبی درست مثل رنگ چشمهای بابا. رو کرد به ما و گفت: من دیگر نمیتوانم. هر کاری دوست دارید با این باغ و زمین بکنید. آن موقع بابا ۷۲ سال داشت. بعد از ۲۰ سال کار و تلاش برای آباد کردن زمین موروثی پدربزرگ حالا دیگر احساس میکرد قادر نیست اینجا کنار باغش بماند. بابا برگشت خانه و دیگر هیچ وقت نرفت و از جهان ما در پاییزی خارج شد.
قصه حقارت قصه بسیاری از مردانی است که در خط زندگی. در یک جایی، در ایستگاهی، وقتی که سالهای زیادی خوش درخشیدهاند ناگهان حس میکنند تمام شدهاند یا دارند تمام میشوند. ناگهان خلائی را در خود احساس میکنند. خلائی مطلق و بیانتها و سیاه و تاریک. این خلاء همه هستی و بودنشان را که با کارشان تعریف میشد را دارد در خود فرو میبرد. حالا حس میکنند تمام هستیشان از دست رفته است. قهرمان رمان حقارت هم چنین بلایی سرش میآید. نامش اکسلر است. بازیگر تئاتر است. مردی که سالیان سال روی صحنه نقش بازی کرده، نقش شخصیتهای مهمی را هم بازی کرده است و در خاطرهها مانده است. در تمامی سالهای رفته همیشه خوش درخشیده است ولی حالا جایی از زمان و زندگی سرنوشت نقش جدیدی به او داده است. نقش او اکنون در زندگی بینقشی است. سرنوشت شومی که هرگز فکرش را نمیکرده است او در خود فرو برده است. او با خودش کلنجار میرود. همه زندگی و مسیری را که آمده است با تمام جزئیاتش مرور میکند. زنش او را رها کرده و رفته است. و او تنها مانده است. با دکترش مشورت میکند. سر از آسایشگاه روانی در میآورد. به این امید که شاید بهبود یابد. تلاش میکند تا دوباره به صحنه زندگی برگردد. تا نقش خودش را در زندگی خودش به درستی بازی کند.
در این میان اتفاق غریبی رخ میدهد. وقتی میگویم اتفاق غریب فکر میکنید چه چیزی میتواند باشد؟ برای مردان حضور زن میتواند دنیایشان را تغییر دهد و غریبی این زن این است که او دختر دوست صمیمی اوست. نامش پگین است . ورود پگین به زندگی او حال و روزگارش را خوب میکند. اما عجیب این است که داستان زندگی همیشه آنجوری که ما دوست داریم پیش نمیرود. سرانجام سرنوشت اکسلر با تقدیر یکی از شخصیتها در نمایش چخوف همگون میشود.
به اینجا که میرسم باز یاد دوستان بابا میافتم که همگی زودتر از بابا بازنشسته شده بودند؛ به امید روزهای بهتر توام با استراحت و آسایش اما هنوز دو سالی نگذشته بود که بابا دیگر هیچ دوست زندهای نداشت و همه یکی پس از دیگری از جهان خارج شده بودند. و بابا سالهای سال تنها و بی دوست کنار خانه ماند و یک روز هم او از جهان خارج شد. در انتهای کتاب چنین میخوانیم:« زن نظافتچی جسد او را پیدا کرد با یک یادداشت ۱۱ کلمهای در کنارش.» به نظرتان در ۱۱ کلمه چه میشود برای آیندگان نوشت؟ اگر شما بخواهید در یازده کلمه وصیتی کنید چه مینویسید. دعوت هستید در این چالش شرکت کنید. نوشتههایتان خیلی با ارزش خواهند بود.
و من چنین خواهم نوشت برای آیندگان: و در این خاکم غریب کسی هست که همیشه بیادت جاریست.
حقارت، نویسنده: فیلیپ راث، مترجم: سهیل سمی، انتشارات نیماژ، 1401، 136 ص.1