کلیدر، محمود دولت آبادی، ده جلد، کتاب صوتی کاری از آوانامه.
میخواهم از کلیدر برایتان بنویسم. در حد خودم و آنچه که از این کتاب در وجودم رسوب کرده است. حالا که کتاب تمام شده هنوز باورم نیست که سرانجام بلندترین رمان رئالیستی ایران را خواندم. این خودش شاهکار است. هر وقت که به این کتاب فکر میکردم چون ده جلد بود میترسیدم بروم سراغش چون فکر میکردم حوصله خواندن و تمام کردنش را نداشته باشم. البته باید اینجا اعتراف کنم که هیچ وقت نرفتم ببینم که داستان از چه قرار است. حتی از دوستانی که آنرا خوانده بودند هم نپرسدم که ماجرا چیست. خلاصه بگویم کتاب برایم یک راز ماند و نخوانده. یک روز دلم خواست که بخوانمش. کانالی داشتم که فایلهای صوتی آرمان سلطان زاده را پخش میکرد. بسیاری از کتابهای صوتی این کانال را یا گوش داده بودم یا خود کتاب را خوانده بودم. کلیدر جزو کتابهای ناخوانده باقی مانده بود. روزی مرا دعوت کرد تا بخوانمش. آن روز روزی بود که دوست و استاد عزیز و گران قدرم خانم توکلی کیا یادداشتی در مورد کتاب کلیدر در کانال آرام که متعلق است به ایشان نوشت. متن نوشته ایشان این بود:
«بار دیگر با کلیدر زندگی میکنم… برای سومین بار…. در گذشته دوبار کلیدر را با جان و دلم خوانده بودم. برگ برگش را ورق زده با کلمه به کلمهاش زندگی کرده و زندگی را و عشق را که عشق مثل همین بادهای کویریست. مگر نیاید! وقتی آمد چشمها را کور میکند. و سادگی را وزیبایی را و ماه و آسمان را واسب وزین و کوپال را ومارال را وگل محمد را وعمه بلقیس را……خوانده وچشیده بودم و بودن را به معنای واقعی چشیده ولذت برده ….
از کلیدر چه میتوان گفت وچه میتوان نوشت جز آنکه بخوانیدش جز آنکه کلمه به کلمه و جمله به جمله اش را بخوانی نوش جان کنی…. با کلیدر بخوابی وبیدار شوی با کلیدر بخندی وگریان شوی با کلیدر بروی وباز مانی……با کلیدر شبها بیدار بمانی و به آسمان پر ستاره چشم بدوزی وکلمات آن را مزه مزه کنی تا گوارای وجودت گردد تا مثل خون در رگهایت جاری شود….. از کلیدر چه میتوان گفت!!!!و چه میتوان نوشت!!!!!! و دوباره امشب با کلیدر هستم اینبار فقط کلیدر را میشنوم زیباتر از قبل …. پر جذبه تر از گذشته….. با صدای ساحره انگیز آرمان …. آدمیزاد ـ دست کمـ دو گونه زندگانی میکند؛ یکی آنکه هست و دیگری آنکه میخواهد . ……
عاشقانه تر از پیش کلیدر را میستایم….. دیوانه وارتر از پیش دوستش دارم….. چه آرامشی است در این کلیدر… چه رازیست در کلمات زیبای در هم آمیخته دولت ابادی؟؟؟؟؟ و محمود دولت آبادی را چه کسیست که میتوان ترجمه اش کرد؟؟؟؟ماندهام این کلمات از کجا می ایند؟ و به کجا این چنین شتابان میروند …. دل میلرزانند…. مبهوتت میکنند ….. گاه ساکتت میکنندگاه چنان میخروشاندت که سر در گم میشوی….. !!!!! چه بگویم از کلیدر؟؟؟؟؟؟ چه بگویم از مارال؟؟؟؟ چه بگویم از گل محمد وعمه بلقیس؟؟؟؟؟ چه بگویم از کَلمیشی ها!!!! کَلمیشی های با غیرت!!!!! چه بگویم از خانمحمد، بیگ محمد و شیرو!!!!!! این قوم ریشه دار کرد!!!!!! که من همیشه در ناخودآگاه خویش عاشق کرد و بلوچ و ترک بوده ام!!!!! پس با هم گوش جان می سپاریم به کلیدر…..وجان تازهای میگیریم از گلمیشی های سبزوار…… »

شروع کردم به خواندن کتاب هنوز چند صفحهای بیشتر نخوانده بودم که کلمات کتاب در جانم به گونهای جاری شد که همراه شدم با مارال این دختر کرمانج سوار بر قره آت. و آن وصف زیبای دولتآبادی از زیبایی این دختر کرد که فقط بایدش خواند. و من هنگام خواندن یاد عاشقی پدر بزرگ افتادم که عاشق زنی کرد شد و پای این عشقش ایستاد و پا پس نکشید و با همان عشق و با همان اشتیاق به آغچه جان به جان آفرین تسلیم کرد. و من که مادر بزرگ کرمانج است چگونه میتوانستم حالا قصه مارال را دنبال نکنم چون فکر کردم این رمان ده جلدی قصه عشق مارال است. و هنوز دو جلدی را نخوانده بودم که آن کانال از دسترس خارج شد و من بیکتاب شدم.
مثل همیشه خانه استاد توکلی کیا برای هر تمامی درخواستهای کتابی به رویم باز. در زدم و درخواست کردم. و چند روز بعد همه کتاب در اختیارم بود. دو ماه طول کشید تا این ده جلد تمام شود. حالا من ماندهام و قصه کلیدر که به سال تولد بابا یعنی 1323 روی داد و گل ممد و یارانش خونشان بر خاک تپنده جاری شد تا بماند به یادگار رسم مردانگی.
کتاب با این جملات آدم را میبرد به کلیدر: «اهل خراسان مردم کرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند، خوشایند و نا خوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال دختر کرد دهنه اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت. گونه هایش برافروخته بودند. پولکهای کهنه برنجی از کنارههای چارقدش به روی پیشانی و چهره گرد و گر گرفتهاش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونهها و ابروهایش پر میزدند. سینههایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که دو کبوتر بیتاب میخواستند از یقهاش بیرون بزنند. بالهای چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینهها در هر تکان بیتابانه موج میزدند و شلیته بلندش با هر گام نیم چرخی به دور ساقهای پوشیده در جورابش میزد.چشمهایش به پیش رویش دوخته شده و نگاهش را از فراز سر گذرندگان به پیشاپیش پرواز داده و لبهای چون قندش را بر هم چفت کرده بود و چنان گام از گام بر میداشت که تو پنداری پهلوانیست به سرفرازی از نبرد بازگشته. هم اسب سیاهش(قره آت) چنان گردن گرفته و سینه پیش داده و غراب سم بر سنگفرش خیابام میخواباند که انگار بر زمین منت میگذاشت و به آنچه دورش بود فخر میفروخت…..».
کتاب که تمام شد رفتم سراغ تاریخ سردار گل ممد کلمیشی. خواندم. به درد. قصه این سردار پر از درس است برای من و برای ما که دوست داریم زندگانی کنیم. او هیچ برنامهای نداشت برای آنچه که سرنوشت برایش رقم زد. او داشت خیلی ساده زندگی میکرد یک اتفاق خیلی ساده در اثر بدگمانی یک آدم دیگر همه زندگی او هم تغیر کرد و در نهایت بر فنا رفت. بسیاری از اتفاقاتی که در زندگی رخ میدهد خواسته آدمی نیست اما رخ میدهد در زندگی ما تاثیر شگرفی ایجاد میکند. او بی آنکه بداند در دام آدمهایی گرفتار میشود که او به آنها هم خدمت کرد و هم با آنها دوست بود، مثل بابقلی بندار. اما در زندگی این سردار آدمهایی هم حضور دارند که حرمت نان و نمک را میشناسند و تا آخر پای دوستیشان میایستند هرچند مجبور به جنگ با هم شوند. فرمانده نظامی کاشمر یکی از همین آدمهاست اما در همین حال ادمهایی هم هستند که سگ شرفش بیشتر از انهاست. کسانی که هم خون و هم نژاد هستند اما هیچ چیز را حرمت نمیدارند درست مثل سردار جهن. که بلقیس در جایی برای شکستن او میگوید: «آدم زیاد دیدم ….»
چند شخصیت جالب و تاثیر گذار در کتاب است که براساس واقعیت بوده. آدمهایی از نوع خاص که وقتی کتاب تمام میشود آنها برای همیشه من فکر میکنم میمانند در جان آدم. ممکن نیست شما کلید را تمام کنید و کتاب را ببندید و بعد به مارال و زیور و خان عمو، بیک محمد و خان محمد و بلقیس و ستار و شیرو و صبراو… فکر نکنید در همین حال به آدمهای بد داستان هم فکر خواهید کرد. من فکر میکنم سه چیز این رمان را ماندگار کرده است نخست اینکه براساس یک واقعیت تاریخی است، واقعیتی که در این سرزمین، خراسان و سبزوار رخ داده و روزی تمام شده و کشندگان گل ممدها با جنازهها وسر بریده خان عمو عکس یادگاری گرفتهاند و بلقیس گیس مقراض کرده و شعر ننه گل ممد را در کوچههای سبزوار خوانده است.

دوم قلم توانا و قدرتمند محمود دولتآبادی که توانسته از عمق جانش این رویداد را به داستان تبدیل کند و با شناختی که از فرهنگ بومی داشته با کلمات و واژگان این سرزمین داستان را به گونهای زیبا پیش ببرد هرچند که گاهی توصیفها خیلی زیاد میشوند و گاهی ورود برخی شخصیتها و پرداختن به آنچه آنها میکنند و میاندیشند چندان دخلی در ماجرا ندارد. از همه مهمتر اصطلاحات ناب خراسانی در این کتاب است و کسی که خودش خراسانی است میداند که چقدر زیبا و بجا از آنها در داستان استفاده شده است. کسانی هم که خراسانی نیستند با این اصطلاحات در طی رمان آشنا میشوند.
سوم حضور جریان سیال عشق در زیر لای این رمان. گل ممد که در زندگی خصوصیاش اول عاشق زیور میشود و بعد عاشق مارال. و عشق نافرجام شیرو و روایت شفاف و جاندار زندگی آنگونه در آن روزگار جاری بوده و اکنون به شکلی دیگر همچنان جاریست. گل ممد روزگاری عاشق زیور میشود و روزی گل ممد دوباره عاشق مارال میشود و زیور آرام به کناری رانده میشود هرچند که تمام جانش و روانش عاشق گل ممد است و خواهان او حتی مارال را قسم میدهد ذرهای از شویش را به پس دهد. و در اخرین لحظات زندگی گل ممد و در جنگ او با امنیهها این زیور است که به کمک گل ممد میرود و گل ممد را شرمنده میکند.
اما بلقیس شخصیت مادرانه خاص دارد او خود میداند که پسرانش و مردان کلمیشی چه کردهاند و چه قرار اس بر سرشان بیاید. او در همه حال پا به پای مردانش میایستد و پا واپس نمیگذارد.
هر چه بنویسم در این مجال کم است بهتر آنکه اگر خواهان کلیدر و این روایت نامه عشق هستید همه آنرا را تمام و کمال بخوانید. همه ده جلدش را. همه جملاتش را. همه کلماتش را. در ادامه چند جمله از متن رمان که به نظر زیبا آمده و در یادم مانده تقدیم به شما میکنم:
«همه زندگانی میکنند؛ اما فقط بعضیها زندگانی را میفهمند.»
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم بلکه میخواهیم اول چنین روحیههای بیماری را در هم بشکنیم.
آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی میشود و گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش بار نمیدهد که با او دست به یک کاسه ببرد.
من این چند جمله را خیلی پسندیدم و برای خودم اینجا مینویسم:
یکبار است زندگانی. یک بار. همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو میدهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو مینشانیم، همان یکبار که سوار بر اسب در دشت تاخت میکنیم. یک بار… یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها میدویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولین زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را دندان میکشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم، آب را سر میکشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پی … »
امیر برات نیا