داستان کوتاه خدا بخشنده است نوشته محمد نصیحو همراه با مصاحبه با نویسنده را میتوانید در شماره 170 ماهنامه چوک بخوایند. داستان این گونه شروع میشود:
وقتی از سینما رکس بیرون آمدم، دستی بزرگ پشت گردنم را گرفت و به طور غریزی فهمیدم که دست کیست. التماس کردم: «به خاطر خدا مرا ببخش، غلط کردم». کفِ دستِ پهنِ عمو اسامه روی صورتم فرود آمد، شدت ضربه به حدی بود که نزدیک بود بیافتم زمین. او داد زد: «خفه شو، بچه حرامزاده.» با چشمانی خیره و اشک آلود، دو دوستی را که با آنها آمده بودم سینما از صحنه فرار کردند و در انبوه تماشاگران سینما گم شدند. انگشتان بلند عمو دوباره گردنم را گرفت و حلقهای از گوشت و استخوان درست کرد. در میان هق هقهای بیاشکم موفق شدم بگویم: «به خاطرخدا از شما خواهش میکنم مرا ببخشید. من دیگر این کار را نمیکنم،» درد تپندهای در سرم احساس میکردم و پاهایم زیر وزن دست او که روی گردنم فشار میآورد شروع کردند به خم شدن. عمو اسامه احتمالاً متوجه این موضوع شد، چون گردنم را رها کرد و به سرعت آرنجم را گرفت و مرا در کنار خودش نگه داشت. تلاش میکردم تا همزمان با گامهای بلند او راه بروم، اما هی عقب میافتادم و پاهایم را به پشت دمپاییهایش میگذاشتم. او هر بار که این اتفاق میافتاد به من یک سیلی محکم میزد، بعد مرا به زور دنبال خودش میکشید، همان طوری که بزفروشان، بزها را در خیابانهای خاکی شهر دنبال خودشان میکشیدند.