سقاها
( عتیق رحیمی – مترجم: بنفشه فریسآبادی ناشر: چشمه)
نویسنده: عبدالمطلب برات نیا
کتاب را صوتی گوش دادم. برخی از بخشها را چندین بار گوش دادم و کلماتش را زیر لب زمزمه کردم. روزی که کتاب را برای خواندن و گوش کردن انتخاب کردم، نمیدانستم که عتیق رحیمی نویسنده افغانستانی است. پیشترها با خالد حسینی آشنا شده بودم و چند کتاب از او را خوانده بودم. امروز کتاب را درست زمانی تمام کردم که خبر آسمانی شدن یکی از مریمهای فامیل را به من دادند. دلم به شدت غمگین بود و میخواستم گریه کنم. نمیدانم به حال خودم یا مریمی که در اوج شکوفاییاش بود. باورش هم سخت بود و هست. اما شب وقتی زنگ زدم و خبر موثق و قطعی شد، دلم شکست و اندوهی دیگر ماند بر دلهای ما.
کتاب سقاها را به دلیل سبک نگارش خاص و محتوای جذابش پسندیدم؛ جایی که تمام حوادث در یک روز تاریخی و خاص رخ میدهند. روزی که من در آن زمان بودم و خبرهایش را شنیدم و افسوس خوردم از نابودی میراث فرهنگی بشری به دست تندروها. کتاب از هیچ کلیشهای پیروی نمیکند و حرف خودش را به گونهای تازه میزند. شنیدنی، خیالی اما باورپذیر و واقعی. از درد میگوید، از رنج، از نفرت، از عشق، از زندگی، از تشنگی، از مردانگی و اختگی. از همه پدیدههایی حرف میزند که در تمامی فضاهای انسانی رخ دادهاند. از گمگشتگی و در خود گمشدن حرف میزند.
کتاب سی فصل دارد. رمان در هر فصل دو روایت موازی را با دو شیوهی روایی مختلف پیش میبرد؛ دو روایت موازی از دو مرد افغانستانی غریبه به نامهای تُم و یوسف؛ یکی مهاجری تحصیلکرده که در فرانسه زندگی میکند و دیگری سقایی که در افغانستان است و مسئول رساندن آب به نمازگزاران مسجد و خانههای مردم. داستان در همان روز تاریخی یازدهم مارس 2001 اتفاق میافتد. روزی که نیروهای طالبان دو مجسمهی بودا در بامیانِ افغانستان را تخریب کردند. مجسمههای بزرگ و پرابهت بودا. و چقدر خوشحال بودند از این کار زشت.
یوسف و تم دو مرد هستند با تضادها و شباهتهایشان. در دو فرهنگ مختلف زندگی میکنند، دو معشوقه، در دو کشور مختلف. این دو مرد از برخی جهات شبیه هم هستند. مهمترین وجه تشابه این دو شخصیت، هردو همیشه غریب، در فرار و درعینحال در جستوجوی هویتی هستند که جبرِ تاریخ و جغرافیا از آنها گرفته است. در این رمان فراتر از مسائل و رخدادهای خارجی، نویسنده به درون شخصیتها وارد میشود و ما در این سفر از بیرون به درون است که با سنتها، ارزشها و فرهنگ حاکم بر زندگی آنها آشنا میشویم.
رضا فکری در مورد این رمان نوشته است: «در رمان سقاها، فرو ریختن دو مجسمهی بودا در بامیان افغانستان دستمایه و مبدأ روایت سلسله وقایعی است که اکنون و گذشته را به هم پیوند میدهند. در ابتدای راه، بیدار شدن زودهنگام سحرگاهی دو شخصیت اصلی داستان، گویی پریدن از همان کابوسی است که با انفجار مجسمهها آغاز شده است. از همینجاست که ثبات و قرارشان به هم میریزد و سفری پرپیچوخم برایشان رقم میخورد؛ سفری که عمدتاً در ذهن و با گشت و گذار در گذشته صورت میگیرد. انگار قهرمانانِ داستان خود را در این گذشته جا گذاشتهاند و با احساس گمگشتگی حاصل از جنگ و آثار برگشتناپذیر آن، خو گرفتهاند. اما حالا این گمشدن خلأ بزرگی در زندگیشان ساخته است، بهگونهای که همه چیزشان را معطوف به واکاوی گذشته و جستوجوی خویش در آن میبینند. از اینروست که بعد از مدتها کابوس و به هم بافتنِ رؤیا، به نقطهای میرسند که باید به دل تمامی آنچه طی سالها از سر گذراندهاند نقبی بزنند تا نشانی آشنا بیابند و آن هویت گمشده را دوباره احیا کنند.»
یوسف مسئول مراقبت از شیرین زن برادرش است و سقا هم هست. انجام ندادن هرکدام از این وظایف مجازاتی سنگین به همراه خواهد داشت. اگر آب را بهموقع به ملا و مسجد نرساند، شلاق میخورد و اگر زن برادرش را رها کند، از زیر بار عذاب وجدان که جامعه بر او تحمیل میکند، خلاص نخواهد شد.
همانطور که بارها در نوشتههایم گفتهام، همه داستانها و رمانها حکایت سفر هستند. سفری از بیرون به درون و سفری از درون به بیرون. این رمان هم یک سفر است. سفری برای یافتن خویش و قهرمانان آن چارهای جز پیمودن راهی به درازی زمانی که در آن زیست کردهاند و به حال رسیدهاند ندارند. آنها در سیر حوادث تلاش میکنند تا به شناخت خود دست یابند. سفری که در پیش دارند سفری است در طول تاریخ به وسعت همهی تاریخ، و انفجار مجسمههای بودا گویی راهی تمثیلی برای این مکاشفه و کشف و شهود در پیش پای آنها میگذارد.
هر دو به عشق خودشان نرسیدهاند و در رسیدن به عشق خودشان ناکام ماندهاند. گاهی آدمی از گذ شته خود فرار میکند تا بتواند هویت تازهای برای خود خلق کند، اما چون توقف میکند و دقیق میشود، متوجه میشود که نمیتواند گذشته را از حال خود رها کند. گویی گذشته جزئی تفکیکناپذیر از ذات ماست.
سعیده امینزاده در مورد شخصیتهای این رمان مینویسد: «آنچه فکر هردوی این شخصیتها را برمیآشوبد، پرتشدن به گذشته است. تصاویری که زنده و پویا پیش چشم آنهاست و رهایشان نمیکند. برای تم، مواجهه با پلهای تداعی گذشته، از جمله تابلوها، عکسها و برخی آدمها، تمامی آنچه را که طی سالها بر او رفته، زنده میکند. برای یوسف، زن برادری که سرپرستیاش پس از رفتن برادر به او سپرده شده، احیاگر روزهای دورودراز از دسترفته است. روزهایی که برای تم، تغزل ناب پدربزرگ و عشق بیغلوغش نوریه را بهخاطر میآورد و برای یوسف، شور و عصیانگری جوانی را که تاب ایستادن در برابر سنن خشک و سختگیر را احیا میکند.»
او ادامه میدهد: «انفجار مجسمههای بودا در بامیان، گویی همان بزنگاه تاریخی است که دوباره با شدت و قدرت بیشتر آنها را به دامان گذشته میاندازد. بودا برای آنها انگار تجسم قرنهای زیسته در افغانستان است. نمایندهی انسان افغانستانی که در گذر تاریخ رفتوآمدها را به چشم دیده و ناملایمات را به گرده کشیده، جنگها را از سر گذرانده و مرگهای بیشمار دیده است. حالا این نظارهگر بینا و شنوا از بین میرود. این شکل از نابودی برای مجسمهی بودا، بهراحتی در ذهن تم و یوسف قابل حل نیست. گویی بودا وقتی منفجر میشود، اجزای تنش تمامی بامیان و افغانستان را دربرمیگیرد. هیچکس نیست که از غبار تن او مصون باشد. ذرات مجسمهی بودا نهتنها او را، که همهی تاریخ را در هوای افغانستان پخش میکنند. دیگر کسی نمیتواند حرف از فراموشی و دفن گذشته بزند.»
از میان جملات کتاب: