نگاهی به کتاب «از تبار سلوک» نوشته ژینوس آرمان
نویسنده: امیر براتنیا | ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
خواندن نخستین داستان کتاب از تبار سلوک برایم تجربهای تأملبرانگیز بود. بهعنوان یک خواننده «آفریننده»، دریافتم که غم و رنج را نمیتوان از دل زدود. قلب انسان جایگاهی والا دارد، آنقدر وسیع که میتوان به اندوه و رنج اجازه داد همخانه ما شوند. بگذاریم تمام افسوسها، با شفقتی بیکران نسبت به خود و دیگران، در دل ما سکنی گزینند. راه رسیدن به آگاهی و آرامش، همین است: همدلی با رنج، احترام به درد، و زیستن با پذیرشِ تمام احساسات.
غم عشق رفته باید در نهانخانهی دل بماند، اما ما با شجاعت، جادهی زندگی را ادامه میدهیم. شاید که عشقی نو در انتظار ما باشد…
آهستهترین راه
دومین داستان کتاب با نام «آهستهترین راه»، روایتیست از تلاش برای رهایی از خشم، ترس، غرور و نادرستی. در واقع، بزرگترین دشمن ما، خودِ ما هستیم و ویژگیهای ناپسندمان. در دل روایت، جملهای ماندگار بر چوبی در سلول زندان حک شده که میتواند کلید فهم داستان باشد:
«من فرار کردم. تو هم میتوانی.
خودت را آماده کن؛ این یک گذرگاه وحشتناک است.
بدن قوی، ذهن قوی… معدودی موفق میشوند.
آهستهترین راه، سریعترین راه است.»
رهایی در دل زندان
سومین داستان کتاب، برایم چندان گیرایی نداشت و چیزی از آن ننوشتم. اما داستان چهارم، با آنکه باز هم در زندان روایت میشود، حرفی برای گفتن دارد. سخنان زندانیان در این داستان، پیامهایی کاربردی برای ما نیز در دل دارد.
برداشت من چنین است: برای رسیدن به رهایی، باید از همه وابستگیها دل کند؛ نه فقط از دنیای بیرون، بلکه از گذشته و آینده. بهترین کار این است که از لحظهی حال بهره ببریم؛ به چیزهای سادهی جهان توجه کنیم: رنگارنگی آسمان، تغییر هوا، لذت نفس کشیدن بیدرد، آواز پرندگان، دیدن ستارهها در شب…
و مهمتر از همه اینکه:
«به چیزی که میبینی و فکر میکنی، مطمئن نباش.
زندگی یک فاجعه است…»
پایان داستان، آغاز تأمل
سه داستان پایانی کتاب برایم آنقدر تأثیرگذار نبود که بخواهم دربارهشان بنویسم. یا شاید هم من نتوانستم درکشان کنم. اما جملهی آخر داستان اول، همچنان در ذهنم مانده است:
«حالا جاده را میبینم، به خانه میآیم…
به من بیاموز تا ساکن بنشینم،
تا زندگی را دوست بدارم،
تا از تو فراتر روم و به وحدت برسم.
در همهی این زمانها،
کجا پنهان شده بودم؟»
پدر دنی
آخرین بخش کتاب، نمایشنامهایست به نام پدر دنی؛ نمایشنامهای دوشخصیتی. پدری خلافکار و پسری که تازه وارد دنیای خلاف شده. در خلال گفتوگویی از پشت حصار زندان، پدر تلاش میکند پسرش را متقاعد کند تا مسیرش را تغییر دهد و به مدرسه بازگردد. گفتوگویی تلخ اما تأثیرگذار.
پ.ن
آشنایی من با خانم ژینوس آرمان برمیگردد به چندین سال پیش؛ از طریق خانم زهرا خطایی، که از شاگردان ایشان بودند. سالها از درسهای معنوی و اخلاقی ایشان بهره بردم. بعدها ارتباطم با این دو بزرگوار قطع شد. هر کجا که هستند، سلامت و سربلند باشند.