قمار باز

 نويسنده : فئودور داستایوسکی

 مترجم : جلال آل احمد

یادداشتی بر کتاب قمارباز. برای دومین بار این کتاب را به صورت صوتی خواندم و شنیدم. اولین بار سال‌ها پیش در شهر ابوظبی وقتی دور کاخ منهل پیاده‌روی می‌کردم و این بار در هوای سرد بهمن در مسیر بیمارستان رضوی و خانه خواندم. دومین بار را به پیشنهاد جناب سرهنگ عزیز انجام دادم. ایشان حق استادی بر گردن بنده دارند تمامی پیشنهادهایشان را با جان و دل می‌پذیرم و انجام می‌دهم.

همانطور که از نام کتاب پیداست این کتاب سرنوشت یک قمارباز است. رمان با زبان اول شخص نوشته شده است سبکی که من عاشقش هستم من هم مثل نویسنده کتاب معتقدم که زندگی خودش قمار است و ما هر روز کنار میز قمار بی‌اختیار می‌ایستیم و منتظر می‌مانیم تا گردونه را بچرخانند و بعد ببینیم شانس ما روی چند است. برای همین زندگی زیباست و من عاشق زندگی هستم.

 بچه که بودم سر خیلی چیزها شرط‌بندی می‌کردم و گاهی تمام روز را با بچه‌ها به برد و باخت می‌گذراندیم؛ از بازی بٌجٌل گرفته تا سرمولاد بازی و توشله بازی که خوب البته به غیر از اولی که من چندان خوش شانس نبودم اما در دومی و سومی در همان دوران بچگی برای خودم استادی بودم. تمام اوقاتی که مدرسه نبودم توی کوچه‌های ته خیابان نخریسی که الان اسم آن کوچه شده نسترن بازی می‌کردم. و بعدها در انتهای خیابان امام رضا و خیلی جاهای دیگر.

اما تصویری که از قمارباز واقعی توی ذهنم مانده برمی‌گردد به سال‌های اوایل پس از پیروزی انقلاب زمانی که ما در خیابان احمدآباد زندگی می‌کردیم. من گاهی برای گذران وقت چون تنها بودم برای پر کردن وقتم توی کوچه‌ها به قول بزرگترها ول می‌گشتم، هنوز هم ولگردی در خیابان‌ها را دوست دارم.

همانطور که می‌دانید خیابان احمدآباد جزو خیابان‌های بالا شهر مشهد محسوب می‌شود جایی که هیچ وقت کوچه‌هایش هیچ بچه‌ای برای بازی کردن پیدا نمی‌شد و من که اهل کوچه بودم کوچه‌های این محله برایم غمناک‌ترین کوچه‌ها بود، برای همین راسته خیابان به سمت بیمارستان قائم را می‌گرفتم و دلی دلی‌کنان راه می‌رفتم.

عصرها مرد جوانی که ۳ کارت در دست داشت کنار پیاده‌رو می‌نشست و منتظر مشتری می‌ماند تا با او بازی کند. ‌روی هر کارتی یک تومان یا دو تومان شرط بندی می‌کردن. در بین آن سه کارت که پشتشان یک شکل بود یک کارت بود که رویش یک نقطه سیاه قرار داشت و فردی که با او بازی می‌کرد باید حدس می‌زد که کدام کارت دارای نقطه سیاه است. بازی شروع می‌شد و او کارت‌ها را جابجا می‌کرد و بعد می‌ایستاد تا فرد بازیگر بتواند درست حدس بزند. اگر درست می‌گفت او بهش  یک تومان یا دو تومان می‌پرداخت. اگر بایکن روبرو اشتباه می‌گفت به مرد جوان باید پول می‌داد. خب آنچه مسلم بود این بود که در نود و نه درصد مردم نمی‌توانستند درست حدس بزنند و برنده همیشه او بود. و قمار بازها تا وقتی پول خرد در جیب داشتند بازی می‌کردن و بعد راهشان را می‌کشیدند و می‌رفتند پی زندگی.

 من فقط تنها نگاه می‌کردم و به نگاه آخر آنها وقتی که باخته بودند با دقت بیشتری می‌نگریستم چمشان پی پول‌هایشان بود. و بازنده همیشه دلش و چشمش پی مال باخته‌اش هست.

 در داستان قمارباز که گویی اتوبیوگرافی از زندگی خود نویسنده است و من تا امروز آن را نمی‌دانستم. ماجرای این زمان تمام ماجرای خانواده ای روس است که بر اثر تحولات و بی لیاقتی ها ثروت انبوه خود را از دست داده و مجبور به مهاجرت به کشور دیگری شده اند. راوی داستان که معلم فرزندان این خانواده است داستان را در حالی روایت می کند که یا از قمارخانه برگشته است و یا در راه قمارخانه است. وی که به شانس خودش در قمار اعتقاد راسخ دارد مدام در اندیشه قمار است و آن را تنها راه محقق شدن خواسته هایش می داند. رمان دربرگیرنده مناسبات و روابطی است که تمامی انسانها در زندگی روزمره با آن مواجه هستند و مشغله ی شخصیت های داستان نیز از نوع مشغله های ذهنی تمامی انسانها است. دغدغه هایی همچون عشق، ثروت، شهرت و… بدین ترتیب ما با یک روایت کاملاً رئال مواجه هستیم. زندگی در نظر داستایوفسکی همچون یک بازی قمار است که انسان در آن هست تا فقط انتخاب کنی و گردانه را بچرخانی، و اینکه «این انتخاب آیا موفقیت و پیروزی دربردارد یا خیر؟» چیزی فرای دستان قدرت بشریت است. نکته جالب و ظریفی که در قمارباز داستایوفسکی به چشم می خورد همزمانی اتفاقات و رویدادهای غافلگیر کننده داستان با خارج شدن از قمارخانه

است. یعنی تمام اتفاقات که داستان را می بافند زمانی رخ می دهد که یکی از شخصیتها ی داستان از بازی قمار فارغ شده و در حال بازگشت از قمار خانه به مسافرخانه هستند. بطوریکه گویی آنان به هنگام وارد شدن به قمارخانه گردونه ی زندگی را به حرکت در می آورند و هر بار بر روی عددی – شرایطی- خاص نشانه ی گردونه می ایستد و چگونگی ادامه زندگی شان را رقم می زند.

.برای من شخصیت مادربزرگ و سبک قمار بازی کردنش بسیار جذاب است. پیرزنی که تصمیم گرفته برای اینکه ثروتش به پسرش نرسد تمام موجودی‌اش را قمار می‌کند. آموزگاری که هرچند خود قمارباز است و همه زندگی‌اش را در قمار می‌بازد اما به مادربزرگ هشدار می‌دهد که این نوع بازی منجر به پاک باختن می‌شود. اما نه مادر بزرگ به حرف او گوش می‌کند نه خودش به حرف تجربیاتش. با همه آگاهی اما چون دلباخته قمار است خودش، دلش و زندگیش را به باد فنا می‌دهد. به هیچ عشقی نمی‌رسد اما برای رسیدن به عشقش همه موجودیش را می‌بازد.

 در مورد این رمان نقدهای بسیاری نوشته شده و افراد زیادی آن را ترجمه کردند اما من چون به سبک جلال آل احمد علاقمند هستم و همه آثارش را خوانده‌ام باز هم ترجیحم ترجمه اوست. شاید بهترین تفسیر برای این کتاب و شخصیت آموزگار و فرد قمارباز شعر زیبای مولاناست که می‌فرمایند:

 خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

 نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

اگر اهل قمار شدید تا همه موجودتان را نباختید از کنار میز قمار دور نخواهید شد و زندگی چون قمار است من تا باختن همه چیزم کنار زندگی می‌مانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *