عشق و مرگ در کشور گرمسیر

عشق و مرگ در کشور گرمسیر

عشق و مرگ در کشور گرمسیر نویسنده: شیوا ناییل

اولین کتابی است که در سال ۹۹ تمام کردم. البته طبق برنامه باید زودتر تمام می شد که نشد. بالاخره دو روز قبل تمام برنامه های عصرم را تعطیل کردم تا تمامش کنم. با نویسنده کتاب هیچ آشنایی قبلی نداشتم، نه اسمش را جایی شنیده بودم و نه ازش کتابی خوانده بودم. در کتاب گردی‌هایم پیدایش کردم.

اما کتاب: داستان در یک کشور خیالی به نام کویاما می گذرد. روایت داستان روایت زندگی انسان است، انسان درگیر در فضای بعد از استعمار. در فضایی تازه به استقلال رسیده. ماجرا از زبان و زندگی یک زوج روایت می شود. شوهر کتابفروشی دارد. زن قبلا شاگردش بوده و لیسانس ادبیات از دانشگله کشورش گرفته که به زعم خودش هیچ ارزشی ندارد.

اوبری سنت پیر کتابفروش به خاطر اینکه اجدادش برده دار بوده‌اند تلاش می کند تا کشورش را نجات دهد و برای کشورش کاری انجام دهد. به سیاهان کمک می‌کند، حتی دختر سیاهپوستی را به خانه‌اش می آورد تا او را در پناه خود بگیرد و آموزشش دهد و زندگی او را متحول کند.

شخصیت های داستان زیاد نیستند، اما سیر داستان روایت آدم‌های است که زندگی تکراری دارند، آینده‌ای برای خودشان و کشورشان متصور نیستند. دوست روزنامه نگار کتابفروش آمده به دیدنش و می‌خواهد مقاله‌ای بنویسد اما دایم می‌گوید: باید سردبیر روزنامه تایید کند.

مرد از زندگی، از کارش سرخورده شده است. زن از عشقش و از زندگی تکراریش تا حدی که حاضر نیست خاطراتش را نیز مرور کند. هیچ هیجانی وجود ندارد. دلمشغولی‌های تکراری دارند، جایی برای رفتن نیست، هرچه هست ساخته شده. در لایه‌های زیرین داستان دولت کشور فاسد است مثل اکثر کشورهای جهان سوم، فساد اداری و مالی وجود دارد.

این زوج وقتی می‌بینند همه امیدها و آرزوهایشان برباد رفته به نوعی بی خیالی نسبت به همه چیز مبتلا می‌شوند. در عین داشتن امکانات خوب از زندگی و بودن کنار هم لذت نمی‌برند. یکنواختی زندگی این زوج و آینده کشور و جامعه در سرتاسر داستان دیده می‌شود. در حقیقت زندگی این دو نمادی از کشور و جامعه آنهاست. اگر آینده وجود نداشته باشد، زندگی در حال غیر ممکن می‌شود. بریده ای از کتاب از نگاه من با کمی تغییر:

آینده کجاست؟ چرا در جاده زندگی تابلویی به نام آینده وجود ندار؟ کاش می‌بود! کاش آینده در جایی در یک نقطه‌ای با مختصات جغرافیایی به عرض …. و به طول …وجود داشت.اما گاهی زندگی هیچ تابلوی آینده‌ای وجود ندارد. گویی زندگی فقط الان هست و بس. آینده محو و از دیده در فراسوی مه آلودگی روزگار ناپدید شده است.

دلم می‌خواهد آدم واقعی باشم. نمی‌خواهم فوق العاده باشم. فقط واقعی…. همه ما ظاهراً آدمیم. خورشید که غروب کرد دسته‌های پرندگان را تماشا کردند که به آشیانه‌های خود در درختان کرنا بر می گشتند. امیر برات‌نیا ۲۶فروردین۹۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *