جای خالی سلوچ
جای خالی سلوچ نویسنده: محمود دولت آبادی
۱۵ ساعت طول کشید تا تمامش کنم. سومین کتابیست که از محمود دولت آبادی میخوانم. اولین کتاب طریق بسمل شدن بود. چند سال پیش خواندم بعدها دادم به علیرضا تا بخواند. دیگر کتاب به دستم نرسید. مدتی قبل کلیدرش را خواندم به سفارش استاد عزیزم توکلی کیا. از چند روز قبل جای خالی سلوچ را شروع کردم. نام این کتاب را چند سال پیش در جلسه یا کارگاهی در خیابان کلاهدوز مشهد شنیدم. از زبان مردی که زندان کشیده بود و ساکی در دست و پای پیاده خیابانهای شهر را میپیمود. او در تمامی جلسات کتابی که در شهر برگزار میشد حضوری خاموش و فعال داشت. دم در میایستاد، ساکت و آرام و گاهی تک برگی که چند مطلب کوتاه روی آن چاپ شده بود را به شرکت کنندگان میداد. از بچههای دوم خردادی بود در آن کارگاه پرسید کسی هست کتاب جای خالی سلوچ را خوانده باشد؟ کسی جواب نگفت. من هم مثل بقیه! منتظر جواب نماند و دنباله مطلب خودش را گرفت. این اسم ماند گوشه ذهنم.
هفتهای که گذشت را با مرگان زن سلوچ سپری کردم. زنی که مردش یک روز بیخبر میرود او میماند و دو پسرش عباس و ابرو و دخترش هاجر. آنها در روستایی در حاشیه کویر زندگی میکنند. سلوچ تنورمال بود و رفت. مرگان یکه و تنها میماند. اول خیالش نیست که سلوچ رفته. میگوید رفته که رفته اما رفته رفته اوضاع زندگی برایش سخت میشود. او با کمک دو پسرش سعی میکند چرخ زندگی را بچرخاند ولی راه زندگی هموار نیست. اتفاقات ریز و درشتی که در روستا میافتد زندگی مرگان را تحت تاثیر قرار میدهد.
دولت آبادی در این کتاب تا حد زیادی توانسته است گذار از زندگی سنتی روستایی را به سمت زندگی مدرن به تصویر بکشد. ورود تراکتور نمادی از توسعه و موتور چاه عمیق که هر دو روستاهای ایران را در گذشته نه چندان دور تحت تاثیر قرار دادند باعث تغییر چهره و سازمان روستا میشوند. و به واسطه ورود تراکتور بسیاری از کارگران بیکار میشوند. کارگران بیکار شده به شهرهای بزرگ میروند تا راهی برای زندگی و بدست آوردن نان بیابند. موتور آب باعث خشک شدن آّقنات روستا میشود. قناتی که قدمتی دیرینه در سرزمین بیابانی ایران دارد. در داستان تصویر روابط بین افراد پولدار و فقیر واقع گرایانه و تا حد زیادی به حقیقت نزدیک است تا یادمان باشد که هیچکس قادر نیست همه حقیقت را چه در قالب کلمات و چه در قالب تصویر نشان دهد. بدون شوهر شدن مرگان هم برای خودش و هم برای هاجر دخترش تبعات ناخوشایندی به کار میآورد. مرگان مجبور میشود که دختر بالغ نشدهاش را به ازدواج مردی زندار با اختلاف سنی زیاد در بیاورد و شب عروسی در حجله برای تمکین داماد مجبور میشود دست و پاهای دختر او را ببندد تا کام بگیرد.
در این میان دو برادر هر کدام به راهی میروند و مرگان تنها میماند. دو تا از مردان چشم به او دارند کربلایی دوشنبه مردی که زنش به او سالهاست که پا نمیدهد و سالار که شتردار است. روزی سالار مرگان را به خانه دعوت میکند و به بهانه دادن مزد شتربانی پسرش او را به پستو میبرد و از او کامجویی میکند. مرگان ساکت و خاموش تنبان خویش را میپوشد و بیرون میآید و هیچ نمیگوید. سالار کیسهایی آرد مزد خودش و پسرش را به در خانهاش میفرستد.
ورود تراکتور به روستا خرید زمینهای خرده مالکان از موضوعات قابل بحث کتاب است و موضوع دیگر که بدان پرداخته میشود دریافت وام از دولت برای توسعه روستا اما هزینه کردن آن در جایی دیگر برای هدفی دیگر و اجبار مردم به فروختن زمین.
مرگان آخر تاب نمیآورد. علاقمندان سیر تحولات تاریخی و ورود جریان نوسازی به کشور و اینکه چگونه روابط سنتی و اجتماع سنتی در ایران در طی این دوره به هم ریخته را میتوانند با خواندن این کتاب دقیق دریافت کنند. دولت آبادی در این کتاب مانند کلیدر تصویری زیبا از روستا و روابط بین آدمها و شخصیتها عرضه میکند، مخصوصاً زن بدون شوهر در جامعه سنتی و روابط خارج از عرف و پنهانی مردان و زنانی که برای همیشه تاریخ سکوت کرده و میکنند. و خاطرات این روابط فقط در ذهنها و جانها میماند.
یکی از مهمترین موضوع این داستان پول است. پول خون حیات آدمی در روستاست و همه چیز حول پول میچرخد و پول انگیزه همه چیز است. سرمایهداری آرام آرام همه تار و پود روابط سنتی زندگی یران را در هم مینوردد و کشور رو به سوی آیندهای دارد که هر کس برای خویش در آن امیدی میجوید و مرگان به امید یافتن سلوچ راهی شهر میشود.
برای آشنایی بیشتر و خواندن نقدهای این کتاب سری به سایتهای مختلف میزنم: در سایت کتابچی آمده است: «دولتآبادی، جمیع فلاکتها و حقارتهای تاریخی که به جای مرگ، فقط منتهی به عقدههایی سرطانی میشوند را گردآوری کرده تا سیاه و برهنه به نمایش بگذارد. مثل لحظهای که مرگان میرود تا طلب پسر ازکارافتادهاش را از ارباب مطالبه کند. و بهجای دریافت طلبش، مورد تجاوز قرار میگیرد؛ آن هم در طویله! واکنش مرگان به این تجاوز چیست؟ فکر میکنید اعتراض میکند؟ داد و فریاد میکند؟ یا خم به ابرو میآورد؟
نه که نه! فقط بعد از اتمام کار ارباب، بدون آن که صدایش دربیاید لباسش را میپوشد. و درمیرود تا احتمالا از توسری خوردن بعدیاش جا نماند. درحالیکه نمیداند همین خردهارباب که به او تجاوز کرد، کاسهی ارباب بزرگتری را میلیسد و احتمالا فاحشگیاش را میکند.»

فرشته قربانی نوشته است: «اما شاید بیشاز هر چیز دیگر جای خالی سلوچ داستانِ «ناچاری» باشد. ناچاری است که بنمایهی اصلی داستان را شکل داده و آن را پیش میبرد؛ وضعیتی که شاید بیش از همه در شخصیت مرگان _ قهرمان داستان_ بروز و ظهور دارد و خوانندگان را عمیقا با خود همراه میکند. ما با این مبارزهی نفسگیر همراه خواهیم شد و لحظهلحظهی آن را لمس خواهیم کرد. یخ زدن در سرما چه حسی دارد؟ کندن بوتههای خار با دست خالی چطور؟ پارو زدن برف بدون کفش… نان خشک و خستگی تن و از آن دردآگینتر، دردمندی روح…. این تجربهای است که خواندن کتاب جای خالی سلوچ به ما خواهد داد.»
در سایت کتاب لند در مورد مرگان نیز چنین نوشته بود: «مرگان کتاب «جای خالی سلوچ» یک قهرمان حماسیِ شکستناپذیر نیست که بتواند یکتنه و با دست خالی مقابل حجم توحش و خشونت و حقهبازی و طمعی که احاطهاش کرده است تاب آورد و دارایی اندکش را به هر بدبختی که شده حفظ کند. او یک زن معمولی است و سخت شکننده و هراسان، اگرچه شرایط مجبورش کرده نقش آدمی سرسخت و جسور را بازی کند و با تمام توانش برای ماندن دستوپا بزند.
مِرگان زنی است ساکنِ یک دنیای کوچک محدود و خشنِ مردسالار و دست آخر هم زیرِ فشارِ جامعهای وحشی و بدوی با مردمی طماع و حقهباز که تنها به منافع خود فکر میکنند لِه میشود و مقاومتش از هم میپاشد چون در جنگ برای بقا حتی روی پشتیبانی پسرانش هم نمیتواند حساب کند.»
چند جمله منتخب از کتاب:
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه میتوانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق میجوشد، بیآنکه ردش را بشناسی. بیآنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دستهای به گل آلودهی تو که دیواری را سفید میکنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق میجنباند؛ و گاه به درد در چاهیت فرو میکشد.
عبدالمطلب برات نیا