پیتر کامینزیند
پیتر کامنزیند نوشته هرمان هسه ترجمه پرند کشوری
هرمان هسه جزو نویسندگان محبوب من است. بیشتر آثار او را خواندهام. برخیها را دوبار خواندهام. چند سال پیش تمام روزهای یک تابستان را هرمان هسه میخواندم. برخی از کتابهایش را از جمله گرگ بیابان را خریدم. از خواندن کتابهایش آدم لذت میبرد. هرچند ادبیات آلمانی خیلی ادبیات عاشقانه و لطیف نیست اما سبک هرمان هسه برای من دلنشین بوده و هست. شاید دلیل مهم آن این باشد که حس نویسندهای است که کتابها و نوشتههایش از زندگی و تجربه زندگی کردنش سرمنشاء میگیرد و این زیر بنای واقعی و حقیقی، روح زندهای به نوشتههای او داده است.
کتاب را الان در جمعه شبی تمام کردم. پیش از انکه نظرم را در مورد کتاب بنویسم چند خطی از پیشگفتار کتاب را برایتان نقل میکنم. در پیشگفتار کتاب چنین آمده است: هسه بدبینی امیدوار است در میان همه آن تضادها، تضادهایی که موجب غنا و شکوفایی است و چهره یگانهای به نامهای گوناگون نقش میبندد نجات دهنده نیز هست. نجات دهنده او به هنگام فرا میرسد و نا امیدیها را میزداید. هسه حس جویندهای کوشاست.
هسه در این کتاب جوانی را تصویر میکند که میکوشد تا طبیعت استعداد آفرینندهاش را کشف کند. آغاز داستان چنین است: در آغاز افسانه بود و خدا در نمودن خویشتن خویش …».
در آغاز اسطوره بود خداوند در تلاش به منظور نمایاندن خود، روح هندوها ، یو نانیان، و آلمانی ها را با شکلی شاعرانه بیافرید و هنوز هم هر روز به آفرینش روح هر کودک به همان شکل شاعرانه ادامه می دهد. به گاه کودکی من به نام دریاچه کوهساران و جویباران جایی که به بار آمدم آشنا نبودم. چشم هایم به دریاچه پهناور و زنگارینی می نگریستند که آرام زیر آفتاب غنوده بود و سطح آن ، که انگار هزاران چراغ کوچک بر آن روشن کرده باشند ، می درخشید و میان دامنه های شیبدار کوهسارانی محصور مانده بود که بریدگی های بلندشان را برف های درخشان و آبشاران کوچک پر کرده بودند و بر دامنه های پر شیب از گیاه و از سبزه پوشیده شان باغ های میوه، کلبه ها و کومه ها و چار پایان خاکستری رنگ منطقه آلپی پراکنده شده بودند…..
دارم کتاب میخوانم صدای ضربان قلبم را گوش سمت راستم میشنوم. گندمزار گوشم جانانه در حال رقص و پایکوبی است و حال صدای قلبن، صدای ضربان پر استرس آن در میان آن گندمزار کنسرتی بیخواننده پدیدآورده و من برلی خودم همچنان می خوانم. در حین خواندن به شامپانی میاندیشم، به مستی نوشیدن شراب که هرگز تجربه نکردهام اما زیاد خواندهام، چرا ممنونع است نمیدانم؟ شاید روزی حلال شود همانطور که در قرون دور حلال بوده. چه کسی میداند؟! یاد پیپ بابا میافتم، پیپهای چوبی و چپقش که همه را خودش در خلوت آن ویلای تناهیی درست کرده بود و در خلوت خود خواستهاش ساعتها چپق عشق و دوستی دود کرده بود و من بسیار نشسته بودم و او را در این دود کردن، پیپ کشیدن و چپق چاق کردنهایش تماشا کرده بودم. او تنها یکبار مرا به آن بساط عیش خودش دعوت کرد و آن یکبار هم من دست رد زدم. بابا در خلوتهایش چند دوست همراه داشت، چای، چپق و شکلات. و همه خلوتهایش با این سه دوست پر شده بود. او هیچ گاه در خانواده پیپ و چپق چاق نمیکرد. اینها برای خودش بود. مخصوص حصار تنهاییاش. و من خلوتهایم با چای و آبنبات و کتاب. تفاوت من و بابا در کتاب است و آبنبات. دوباره به کتاب پیتر کامنزیند بر میگردم.
هسه در پیتر کامنزیند زندگی جوانی را شرح میدهد که دهکده محدود و کوچک خود را ترک میکند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، اما او جویای هنر است و به زندگی از خلال زیباییها مینگرد و هسه از زبان او نظرهای شخصیاش را درباره هنر و سرنوشت آن بیان میکند و در جریان این جهانگردی برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان دهد و تمدن غرب را سخت به باد انتقاد گیرد. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از سیر و سیاحت به سرگردانی خویش پایان می دهد و به دهکده کوچک بازمی گردد و کمر اصلاح آن را برمیبندد.
کامنزیند که در ایتالیا و فرانسه سفر میکند، به طور فزایندهای از رنجی که در اطراف خود میبیند سرخورده میشود. پس از عاشقانههای شکست خورده و یک دوستی غم انگیز، ایدهآل گرایی او به ناامیدی کوبنده محو میشود. او تنها زمانی دوباره به آرامش میرسد که مراقب بوپی باشد، معلولی که عشق کامنزیند به انسانیت را تجدید میکند و بار دیگر به او الهام میبخشد تا در کوچکترین جزئیات هر زندگی شادی پیدا کند.
هسه در این اثر مسائل کودکی و نوجوانی را مطرح کرده وکسانی را وصف میکند که در جستجوی شناخت شخصیت خویشند و غالبا عصیان و میل گریز، زندگیشان را به خطر می اندازد. بخشی مهمی از کتاب به رابطهی عاشقانه او دو زن است که موفق نشده است با آنها ازدواج کند اما تا پایان به عشقش نسبت به آنها فکر میکند.
در حقیقت هسه در از زبان پیتر دیدگاههایش را نسبت به جهان بیان میکند. رابطهاش را با افراد دیگر و کسانیکه زندگی را با آنها گذرانده است. زبان هسه در این کتاب جذاب و دلنشین است. رفتن به عمق زندگی برای یافتن نوری برای غلبه بر تاریکیهای آن و پیدا کردن دلخوشیهای کوچک برای ادامه راه و گاهی غرق شدن در شراب برای فراموشی غمها و دردها و رنجهایی که در درون هر یک از ماست و ما هیچگاه نمیتوانم دردهایی درونی را از بین ببریم. بویژه اگر روزی ما عاشق بوده باشیم و معشوق رفته باشد و غم عشقش بردل مانده باشد. و مرگ پدیده همیشه همراه زندگی که در این داستان نیز همچنان همه جا حاضر است و بسیاری را در مسیر راه از ما جدا میکند و جای او د رعکسهای دسته جمعی که بعداً میگیریم خالی خالی است.
من چندین پاراگراف را انتخاب کردم تا برایتان بنویسم و شما هم آشنا شوید و هم از خواندنش لذت ببرید. یک نکته هم در مورد این کتاب جالب است بدانید اینکه هر باز باز این کتاب چاپ شده است طرح جلد جدیدی برایش طراحی شده است و از کتابهایی است که بیشترین طرح جلد را داراست. میتوانید به سایت کتاب نیوز مراجعه کنید و طرح جلدهای زبان اصلی کتاب را تماشا کنید.
پاراگرافهای منتخب از کتاب:
کسی که پس از سالیان دراز زیستن در خارج به وطن باز میگردد. در مییابد که هیچ چیز تغییر نیافته مگر چند سقف پوسیده قدیمی که تعویض شده و چندتایی دیگر که پیشتر اندکی نوتر بودند و اکنون فرسودگی بر آنها چیره شده است و سالمندانی که در جوانی میشناخت اینک از صحنه بیرون رفتهاند لیکن سالمندان دیگری کلبههاشان را در اختیار گرفتهاند که همان اسامی را دارند و از همان کودکان تیره مو مواظبت میکنند و انسان به دشواری قادر است آنان را از نظر چهره از کسانی تشخیص دهد که دیگر در بینشان نیستند.
هنگامی که پایپای عشق در میان است، باید اعتراف کنم که در تمام دوران زندگیام کودکی بیش نبودهام. از نظر من عشق به زنان همواره با تزکیهی روح و از خود گذشتگی همراه است، چونان لهیب آتش که از ژرفای احساس بانه میکشد، همانند دستی که رای نیایش به سوی ملکوت آبی دراز میشود، چنین حالتی از عشق به مادر و احساس مبهم درونی ناشی میشود.
من همواره به جنس زن به خاطر عجیب و اسرارآمیز بودنش و برتریش از جهت زیبایی ظاهری به مرد و وجود یگانه و جدا از دیگرانش که هم همچون ستارگان قلههای آبی کوهها که از ما دور و به بهشت نزدیکترند، احترام گذاشتهام. و از آنجایی که در زندگی از تجربههای ناگوار بیبهره نبودهام، به همان اندازه که از تلخی عشق آنان رنج کشیدهام، از شیرینی آن نیز آزار دیدهام. و هر چند آنان هرگز در نظر من از جایگاه رفیعشان فرو نیفتادهاند، لیکن همیشه در من حالتی وجود داشته که مانند دلقکان مورد تنفر، به سادگی روند قضیه را ز جدی به کمدی تراژدی بدل کردهام.
بسیاری از مردم میگویند به طبیعت عشق میورزند مرادشان این است که مخالفتی ندارند تا گهگاه اجازه دهند طبیعت دلرباییاش را در جهت لذت آنها به نمایش بگذارد. آنان از شهر بیرون میروند و از زیبایی زمین خاکی لذت میبرند، شت سرسبز را لگدکوب میکنند. شاخ و برگ درختان را به این سوی و آن سوی میپاشند و ساقه گلها را میشکنند، فقط به این منظور که آنها را به زمین بیافکنند و یا توی خانه شاهد پژمردنشان باشند. اینگونه است عشق آنان به طبیعت.
هنگامی که مرا تنها گذاشت، به نقطهای رفتم که در گذشته بستر مادرم آنجا قرار داشت و تمام گذشته همچون رودخانهای آرام و پهن مرا در بر گرفت. من دیگر جوان نبودم. به این اندیشیدم که چگونه سالها برق آسا میگذرند. و موهایم سفید خواهد شد و قامتم خمیده و به خواب تلخ مرگ فرو خواهم رفت.
در زمینههای دیگر نیز دیدگاههایم اندک اندک دیگرگونه شد. احساس کردم بی هیچ پشیمانی ژرفی با الهای جوانی بدرود میگویم و به سوی آن بخش از زندگی میروم که انسان میآموزد تا هستی را همچون جادهای گسترده، کوتاه، و خود را همانند آوارهای مییابد که سفرها و غیبت نهاییاش از صحنه، دنیا را به جنبشی نخواهد انداخت و یا نظم آن را مختل نخواهد کرد.
بیشتر، از تماشای ابرها و خیزابها بیش از مطالعه انسانها لذت میبردم. هنگامی که دریافتم آنچه بیش از هر چیز انسان را از دیگر مخلوقات متمایز میسازد پوشش دروغی ست که برای حراستاش به کار میبرد، بسیار شگفت زده شدم. به زودی متوجه وجود این خصیصه در تمام آشنایانم شدم. در نتیجه هر انسانی بر خود لازم میداند که از خود پیکری خوش تراش بسازد. در حالی که واقعیت این است که هیچکس به حقیقت وجود درونش آگاهی ندارد.
این است چگونگی زنجیرهای محبت. این رشتهها غم به دنبال میآورند و طی سالیان متوالی از محبت رنج بسیار کشیدهام لیکن در عین حال مادامی که انسان یتواند با دیگران و برای دیگران زندگی کند و از رشتهای آگاه باشد که تمامی مخلوقات را به هم مرتبط میسازد، دیگر اهمیت چندانی ندارد که انسان بار غمهای بسیاری را بر دوش کشد یا اصلاً غمی نداشته باشد. به شرط آن که گذشته از همه چیز اجازه ندهد عواطف کاهش یابد. حاضرم تمام روزهای خوشی را که تاکنون داشتهام و تمام روابط عاشقانهام را بدهم تا بتوانم بار دیگر آن چیزهای مقدس را که در آن دوره از زندگییام به من عطا شده بود عمیقاً و با بصیرت تجربه کنم.