بیچارگان نوشته داستایوفسکی

یادداشتی بر کتاب بیچارگان

نویسنده: عبدالمطلب برات‌نیا

بیچارگان نوشته: فیودور داستایوفسکی ترجمه: آرزو آشتی جو

تا پیش از امروز از کتاب‌های داستایوفسکی کتاب‌های ابله، برادران کارامازوف، شب‌های روشن  را خوانده بودم. با سبک نگرش این نویسنده برجسته روسی آشنا هستم. پیش از خواندن این رمان نمی‌دانستم که این رمان در قالب نامه نگاری بین دو نفر نوشته شده است هم چنین نمی‌دانستم این کتاب اولین اثر اوست. این کتاب را در سن جوانی نوشته و همین اثر باعث شهرآشنایی دارد که البته من پیش از خواندن کتاب نمی‌دانستم چون مایل نیستم پیش از خواندن خود اثر مطلبی درباره اثر بخوانم. همه مطالبی که درباره کتاب‌ها می‌خوانم بعد از تمام کردن خوانش کتاب است. نوعی باز نگری و باز خوانی اثر از زبان دیگران و باز روایت داستان از زبان خودم.برای آشنای شما دوست عزیز همان روایت را برایتان باز نویسی می‌کنم:  

 

سال 1844 است. داستایوفسکیِ بیست و چند ساله که غیر از ترجمه‌ی چند داستان هیچ اثری از او چاپ نشده، شرایط اقتصادی خوبی ندارد. عادتش به قمار حسابی دستش را خالی کرده. پس تصمیم می‌گیرد دست به کار شود و خودش رمانی بنویسد بلکه بتواند به واسطه‌ی آن پول خوبی به دست بیاورد. نوشتن رمان نه ماه طول می‌کشد. داستایفسکی بعد از اتمام کار، نسخه‌ی دست‌نویس رمان را پیش دوست منتقدش گریگاروویچ می‌برد تا او بخواند و نظرش را بگوید. گریگاروویچ هم رمان را پیش منتقد دیگری به نام نکراسوف می‌برد. همان شب هر دو شروع می‌کنند به خواندن رمان و صبح نشده رمان به پایان می‌رسد. به نظرم در اینجای ماجرا نمی‌شود تردید کرد. حجم رمان کم است،‌ لحن نویسنده گیراست و قصه‌ای هم که دو شخصیت رمان کم‌کم تعریف می‌کنند و سر و شکل می‌دهند، آن‌قدر جذاب است که هر رمان‌خوان حرفه‌ای هوس می‌کند در یک نشست کتاب را تمام کند.

 

سپیده نزده، رمان تمام می‌شود. گریگاروویچ و نکراسوف هیجان‌زده می‌روند سر وقت داستایفسکی، از خواب بیدارش می‌کنند و به خاطر شاهکاری که خلق کرده به او تبریک می‌گویند. (چه کسی می‌داند داستایفسکیِ خواب و بیدار از شنیدن این حرف چه حالی پیدا کرده؟) نقل قولی از نکراسوف در مورد داستایفسکی و این رمان وجود دارد که اندازه‌ی خود رمان مشهور است: «گوگول دیگری ظهور کرده است.»

کتاب بیچارگانی که من خواندم 196 صفحه دارد. همانطور که به شما گفتم به شکل نامه نگاری است. نامه‌ها بین یک مرد ماکار و یک دختر به نام واروارا رد و بدل می‌شود. مرد کارمند سطح پایین اداراه دولتی است و شغلش رونویسی اسناد و مدارک است. دختر خیاطی می‌کند و در آمد بخور و نمیری دارد. این دو در یک محله زندگی می‌کنند و فایمل دور هم محسوب می‌شوند. آنها بخاطر حرف مردم بجای اینکه با یکدیگر رودررو صحبت کنند و یا به منزل هم رفت و آمد کنند ترجیح می‌دهند با هم با نامه در ارتباط باشند. در ابتدا متن‌هایی که برای هم نوشته می‌شود خیلی ساده و مسایل عادی زندگی روزمره یکدیگر است. مثلا در اولین نامه که از طرف مرد نوشته شده است به تاریخ 8 آوریل. عنوان اول نامه این است: واروارا آلکسیونای گران بهای من!

دیروز خیلی خوشبخت بودم. زیاده خوشبخت. خارج از اندازه خوش طالع! چرا که شما برای یک دفعه هم که شده دختر لج بازم، به حرف من گوش کردید.

در جواب دختر چنین می‌نویسد:

آقای مهربان،

می‌دانید که آخر مجبور می‌شوم با شما دعوا کنم؟ شما را قسم می‌دهم ماکار آلسیویچ پذیرفتن هدیه‌های شما برایم دشوار است.

 

این ارتباط به علقه‌ای دوست‌داشتنی و در نوع خودش عجیب منتهی می‌شود که خواندن رمان را شیرین‌تر می‌کند. چنانچه از اسم رمان هم برمی‌آید مضمون اصلی اثر فقر و بیچارگی است. راوی این فقر و بیچارگی داووشکین و واروارا هستند که در نامه‌های گاه کوتاه و گاه بلندشان از خودشان و زندگی‌ روزمره‌شان برای هم می‌نویسند که این روایت از خود، ناخودآگاه به روایت از فقر و وضعیت فلاکت‌باری که در آن به سر می‌برند، می‌انجامد. در این رمان ما با برخی از مفاهیمی که داستایوفسکی مطرح می‌کند آشنا می‌شویم مثل؛ عشق، بخشش، سرخوردگی‌های اجتماعی ناشی از فقر و نداری و روابط بین آدم‌ها در جامعه روسیه آنزمان. این مضامین در دیگر آثار وی نیز دیده می‌شود.

بسیا ری از نویسندگان دیگر پیش از داستایوفسکی رمان‌هایشان را در قالب نامه نگاری نویسانده بوده‌اند. یادمان باشد پرداختن به موضوع فقر و بیچارگی هم موضوع جدیدی نبود که داستایوفسکی بخواهد به ان بپردازد. شخصیت کارمندان دون پایه دولتی از شخصیتی‌های است که در ادبیات همه کشورها به ان پرداخته شده است. مثلا در ادبیات روسیه رمان شنل گوگول از این نوع است که خود رمان بیچارگان به نوعی برداشتی است یا پاسخی است به این اثر.

برخی معتقدند که با آثار گوگول بود که مردم عادی جامعه و از طبقات پایین اجتماع به آثار ادبی راه یافتند و فرصت این را پیدا کردند تا علاوه بر ورود به دنیای ادبیات خودشان قهرمان ماجرا و بویژه ماجراهای عاشقانه باشند و دنیای درون آنها نیز دیده شود و شاید جایگاه انسان بودنشان. برای اثبات اینکه این داستان با نگاه به داستان شنل نوشته شده است ما در جایی از کتاب می‌بینیم که داووشکین داستان شنل را می‌خواند و در موردش نظر می‌دهد.

 

باختین (متفکر و منتقد ادبی روسی قرن بیستم) می‌گوید آنچه داووشکین را از سایر شخصیت‌های مشابه جدا می‌کند و به تبع آن آثار داستایفسکی را متمایز از سایر آثار هم‌دوره‌ی خود و پیش از خود می‌کند، ویژگی خودآگاهی قهرمان رمان است. به نظر باختین حتی منتقدان معاصر داستایفسکی هم که این همه از خواندن بیچارگان مشعوف بودند، به درستی متوجه وجه تمایز این اثر نشده بودند. شاید بشود ردّپای داووشکین را به عنوان یک کارمند دون‌پایه‌ی فقیر در بسیاری از آثار آن زمان دید ولی تا پیش از داستایفسکی هیچ نویسنده‌ای به آن کارمند خصلت خودآگاهی نبخشیده بود. همگی فقط راویِ بیرونی فقر او بودند. ناظری که از منظر دانای کل ماجرایی را مشاهده می‌کند و شروع می‌کند به شرح آن. این داستایفسکی است که برای نخستین بار به این شخصیت پرتکرار اجازه‌ می‌دهد به وضع خود آگاه باشد و از این خودآگاهی سخن بگوید. اجازه می‌دهد که خودش زبان به سخن بگشاید و راویِ نحوه‌ی بودن خود باشد. داووشکین نه تنها به خود آگاه است که به تعبیر باختین حتی جهان پیرامون او و زندگی روزمره‌ی پیرامون او هم به درون فرآیند خودآگاهی‌اش کشیده می‌شود. در بیچارگان دیگر این مؤلف داستان نیست که برای مخاطب از وضع جهان می‌گوید، بلکه ما همه‌ی آنچه را که در جهان می‌گذرد از منظر قهرمان می‌بینیم و از زبان او می‌شنویم. داستایفسکی به تعبیر باختین به محتوای جهان گوگولی، به محتوای شنل و دماغ و یادداشت‌های یک دیوانه دست نمی‌زند، اما در چگونگی بیان این محتوا، انقلاب کوپرنیکی کوچکی ایجاد می‌کند.

در یکی از نامه‌ها از زبان داووشکین می‌خوانیم: «من حتی در گزنده‌ترین سرما می‌توانم بدون پالتو بیرون بروم و بی‌چکمه هم سر کنم. البته اذیت می‌شوم اما با آن کنار می‌آیم، ککم هم نمی‌گزد. من یک آدم عادی هستم، یک آدم کوچک –اما مردم چه می‌گویند؟ دشمنان من، همه‌ی این زبان‌های زهردار، همه‌ی آن‌ها وقتی که من بدون پالتو بیرون بروم چه می‌گویند؟ هرچه باشد آدم پالتو را به خاطر دیگران می‌پوشد و چکمه را هم همین‌طور. من به چکمه نیاز دارم، مامکم، عزیزم، تا بتوانم شرفم و آبرویم را حفظ کنم؛ اگر چکمه‌های من سوراخ باشند هم شرفم به باد می‌رود، هم آبرویم.» (داستایفسکی، 1396: 138) انچه که مهم است خودآگاهی نویسنده نامه در خودشف وضعیتش و آگاهی‌اش نسبت به خویشتن خویش است.

«می‌دانم چقدر مدیون تو هستم، کبوترکم! وقتی تو را شناختم کم‌کم توانستم خودم را هم بهتر بشناسم و آن وقت به تو دل بستم. قبل از اینکه تو در زندگی‌ام پیدا بشوی، فرشته‌ی کوچولوی من، من تنها بودم. …. تو زندگی تیره‌ی مرا روشن کردی، و دل و روح من روشن شد، روحم آرام و قرار گرفت و فهمیدم بدتر از بقیه‌ی آدم‌ها نیستم.» (همان: 151)

«من بعضی وقت‌ها خودم را قایم می‌کنم، خودم را قایم می‌کنم تا کارهایی را که نتوانسته‌ام بکنم پنهان کنم. بعضی وقت‌ها هیچ جا رو نشان نمی‌دهم. می‌ترسم. چون از فکر زبان‌های هرزه‌ای که چه‌ها درباره‌ی من خواهند گفت به خودم می‌لرزم. چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست می‌کنند. از هر چیز آدم. و بعد به همه کار آدم هم کار دارند. از زندگی خصوصی‌اش گرفته تا زندگی عمومی. و همه را هم وارد ادبیات می‌کنند. چاپش می‌کنند، می‌خوانند، مسخره می‌کنند و سر زبان‌ها می‌اندازند. بله اینطوری من دیگر اصلاً نمی‌توانم به خیابان بروم. اینطوری که همه چیز را با این جزئیات توصیف می‌کنند من دیگر جرئت نمی‌کنم راه بروم. چون از راه رفتنم همه مرا می‌شناسند.» (همان: 110)

به نظر من ویژگی که این رمان نامه نگارانه را جذاب و خواندنی می‌کند ساده نویسی و رو راست نویسی شیرین و از دل است. هیچکدام از دو شخصیت اصلی رمان پیچیدگی ندارند. آدم‌هایی هستند از کف جامعه و بسیار عادی مثل من و شما که عاشق شده‌اند برای هم حرف می‌زنند و به هم مهربانی می‌کنند هر کدام به زبان خودشان و به شیوه خودشان. اما هنرمندانه نوشته شده است. زیباست. عبارت‌ها و لحن کلام به گونه‌ای است که به دل خواننده می‌نشیند و او را وا می‌دارد تا به خوانش ادامه دهد. و عشق و دوست داشتن و رسیدن به محبوب در میان این کلمات جاری است.

چند جمله منتخب از کتاب با ترجمه آرزو آشتی جو: وقتی دل تنگ و دل مرده می‌شوی، آن وقت خاطرات تازه و زنده‌ات می‌کنند. مانند چکه‌های شبنم در عصرگاهی نمناک که پس از روزی گرم؛ گلی پلاسیده و پژمرده را تازه و زنده می‌کند ؛ گلی که از درخشش آفتاب نیم روز پلاسیده است.

دست به دنبک هر کسی بزنی صدا می‌دهد.

آدم بیچاره بوالهوس است. طبیعتش این طور است. آدم بیچاره آدم بدگمانی است؛ این عالم را جور دیگری می‌بیند و با خجالت اطرافش را نگاه می‌کند، با شرم دور و برش را می‌پاید. به هر کلامی به دقت گوش می‌دهد نکند درباره‌ی او حرف می‌زنند. بکند می‌گویند کارش چقدر زشت است یا ….

و پایان این نوشتار این جمله باشد به یادگار:

فهمیده‌ام هر طور که ساز بزنی دنیا همان طور برایت می‌رقصد، تا بوده همین بوده….

امیر برات‌نیا

6 تیر 1404

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *