معرفی کتاب : هزار توی خواب و هراس
هزار توی خواب و هراس نوشته عتیق رحیمی با ترجمه مهدی غبرائی
نویسنده یاداداشت: عبدالمطلب براتنیا
با سبک و کارهای عتیق رحیمی نویسنده افغانستانی قبلاً با کتاب سقاها آشنا شدم. این دومین کتابی است که از ایشان خواندم. کتاب به سبک مدرن نوشته شده و در رفت و برگشت زمانی ما را با گذشته و حال قهرمان داستان آشنا میکند. در یک بیان ساده میتوان کل رمان را اینگونه تعریف کرد؛ نکته قابل یاداوری اینکه داستان در زمان حکومت حفیظ الله و دوره حاکمیت کمونیستها و در کابل پایتخت افغانستان روایت میشود:
فرهاد، دانشجویی است که به شراب، زنان و شعر علاقه دارد و نسبت به باورهای مذهبی پدربزرگش بی اعتناست. اما در یک شب، همه ی این ها تغییر می کند. سال 1979 است و افغانستان شاهد اولین روزهای کودتای حامی شوروی است. فرهاد با یکی از دوستانش که قصد فرار به پاکستان را دارد، برای نوشیدن به میکده بیرون رفته است. اما چند ساعت بعد، در خانه ای ناشناس، کتک خورده و سردرگم، به هوش می آید. او در ابتدا فکر می کند که مرده اما به تدریج یادش می آید که چه اتفاقاتی افتاده است. همزمان با غرق شدن ذهن فرهاد در خاطرات، ترس ها و توهمات، و محو شدن مرز میان واقعیت و خیال، او درمی یابد که اگر می خواهد از دست سربازان فرار کند، باید مانند دوستش همه ی دلبستگی های خود را کنار بگذارد و راهی برای ورود به پاکستان پیدا کند.
روایت راوی به شکلی پسا مدرن و از خود است. از درون و از بیرون خود قهرمان. دنبال کردن ماجرا کمی سخت است. رمان با کلامی از شمس شروع میشود: “تا نباشد خوابت از بیداریت نارامتر، راحت مباش!” اما پایانش چندان دلچسب و دلنشین نیست حداقل برای من. فرهاد از ابتدا تا انتها در میان خواب و بیداری در رفت و برگشت است. گاهی بیدار است و گاهی مست و گاهی خواب. او به خوابی که دیده در متن زیاد ارجاع میکند. خوابی که پسربچهای او را صدا زده است. “خوابی دیدم که بچهای تویش داد میزند: “بابا!” کدام بچه؟ هیچ نمیدانم. صدایش آشنا نبود. . . “بابا!”همان صدا، پس خواب نبود. صدا انگار از جایی بالای سرم میآید. باید چشم واکنم. “کی هستی؟” . . . احتمالاً خواب نمیبینم. این صدا یکراست از بالای سرم میآید. “بابا!”. . . “ساکت باش! برو تو! ” حالا این صدای دیگر مال کیه؟ مادرم؟
فرهاد پس از اینکه در جوی آب رها میشود و مهناز او را به خانه خودش میبرد به هوش میآید. مرزی بین خواب و بیداری را طی میکند. نکته مهمی که در این روایت دیده میشود این است که روای در بیان داستان گسستهای زیادی ایجاد میکند و حالت رازآلودی میدهد تا خواننده را با خویش همراه سازد و خواننده باید تلاش کند تا تکههای مختلف این پازل را در ذهن خویش کنار هم دقیق بچیند تا پی ببرد که چون بوده است این داستان و این برای خواننده عادی کمی سخت و دشوار خواهد بود.
نکته جالب دیگر این رمان پرداختن به موضوعاتی است که در زمان نه چندان دور در کشور خود ما هم و در میان پدر بزرگان و مادربزرگان ما هم به نقل از بزرگان جاری و ساری بود و حکم زندگی داشت. عتیق رحیمی در این رمان این مسایل را که فرهاد به ان باور ندارد از زبان ملا بیان میکند و به نوعی تابو شکنی میکند.
“ملاسعید مصطفی” باور دارد “در اتاقی که “قرآن” نباشد، اجنه میآیند و روی سینهات مینشینند؛ بازوهایت را میبندند و به چشمهایت چشمبند میزنند” (۱۹). اما “فرهاد” رفتاری سنتشکنانه دارد:
“اما من به جنها فحش میدادم. شبها – که با پسرعموها پرسه میزدیم – پشت دیوار مخروبهای توی باغ متروکهای، درخت بزرگی در کنجی پیدا میکردیم و به امید آن که داریم به جنهای مصطفی میشاشیم، به آن میشاشیدیم” (۲0).
شخصیت جالب دیگری که در این رمان هست معلم فرهاد و عنایت است که می فروش است. انها را مست میکند و دنیای جدیدی به رویشان باز میکند. به “فرهاد” از شراب سرخ و به تعبیر خودش “مو سرخ” و به “عنایت” از شراب سفید یا “مو طلایی” داده میگوید:
“آه! کاش حافظ اینجا بود! آن وقت شعری در وصف من میگفت. خوش بنوشید و ببینید دنیا چه معجزههایی دارد!”
نکته بعدی جالب کتاب نثر زیبای کتاب است. شما حتی اگر داستان را نفهمید از خواندن متن لذت خواهید برد. اگر اهل ادب و آشنا به صناعات ادبی باشید بیشتر.
“صبح، بیرونِ پنجره دل دل میکند. منتظر است که پرده را پس بزند تا به این اتاق بلغزد که در آن، منتظرم”
“عنایت از من خواسته بود تا واپسین طلوع خورشید کابل، پیش او باشم. در لحظهای که سرانجام شب، زیر چکمهی نگهبان شب جان میکَند و مؤذن رؤیاها را میتاراند، من و عنایت در تاکستان “باغ بالا”گم شده بودیم. انتظار طلوع خورشید، هر دومان را تشنه کرده بود. پس عنایت از برگهای تاک شبنم نوشید. عنایت، شاعر نبود اما میدانست چه طور شاعرانه رفتار کند. پس از طلوع خورشید، به خانه برگشتیم و باز، آبِ آتشناک نوشیدیم. ذخیرهمان که تمام شد، به مغازهی معلم برگشتیم و از او دخترِ رَز طلبیدیم”
نکته دیگری که نویسنده در این رمان مطرح میمند بحث زنان و نگاه جامعه مردان به انهاست. انتقادی تند و گزنده و البته تکه کلامی ماندگار در ذهن. پدرش زن دومی میگیرد. او در جایی از کتاب مینویسد:
پدربزرگ و پدر “فرهاد” اعتقاد دارد “باید از دوچیز زنان برحذر باشی: موهایش و اشکهایش. به همین دلیل، ضروری است که موها و صورتشان را بپوشانند” (همان). مادر، زیبا نیست و “صورتش کشیده و لاغر بود و کنج لبهایش به بیرون برگشته بود” (۸۲) و به همین دلیل، شوهر به خود حق میدهد زن دومی بگیرد و همراه او به “پاکستان” برود و زن اول را به امان خدا رها کند. پدر باور دارد، زن تنها تا زمانی قابل تحمل و نگهداری است که از شوهرش بترسد و به محض این که احساس شهامت، اراده و استقلال کرد، باید طلاقش داد یا ردش کرد.
و شخصیت دیگر این کتاب درویش است نمادی از شمس که تفسیر قران میگوید در مسجد قصه یوسف و زلیخا را برای شاگردانش تعریف میکند.
“زلیخا، همسر بوتیفار، تمنای یوسف را داشت. او را به اتاقش فراخواند. در را بست و گفت: بیا کنارم. یوسف میخواست بگریزد و زلیخا میخواست در برش بگیرد. پس سر به دنبالش گذاشت و به طرف در دویدند و در این بین، ناگهان شوهر زلیخا پیدا شد. زلیخا خطاب به بوتیفار فریاد زد: “بگو اگر کسی خواست به حریم تو پا بگذارد، چهگونه مجازاتش میکنی؟ آیا جرمش سزاوار حبس و عذاب نیست؟” . . .
صدای آخوند در جلو طنین میاندازد: “به محنت یوسف فکر کنید! ببینید چهطور شیطان بر سر راهش دام نهاد. هرگز فراموش نکنید که زنان، وسوسهی شرّند.” مردی که مرا بازداشته، به طرف آخوند میرود و چیزی در گوشش میگوید. آخوند نگاه خیرهی ترسناکی به من میاندازد و پا میشود. . . . همچنان که آتش نفرت در چشمانش شعله میکشد، به جوانهای ریشو میگوید: “این مرد، بیدین است. نباید اجازه داد برود پاکستان و کثافتش را پخش کند” خطوط پایانی کتاب هم در ذهن ماندگار میشود.:
“باید مداوم در حرکت باشی. آب – که راکد بمانَد – میگندد. آب که بگندد، زمین را مسموم میکند. مثل این جوی، مدام جاری شو! میخواهم برگردی کابل. اینجا [افغانستان] میخواهند تنت را نابود کنند. آنجا [پاکستان] روحت را میکشند. خشت را از زیر قبایش درمیآورد و در آب، فرو میبرد: روزی همهمان به گِلِ این خشت بدل میشویم. لبخند بر لب، میایستد و به طرف دیگر جوی میپرد. لبِ آن راه میرود. پس از چند قدم، زیر زمین ناپدید میشود”
واپسین گزین گویههای “پرنده” گزیدهترین اندرزهای درویش است: “اگر کسی را در سفر دیدی، یقهاش را بگیر و به او بیاویز و اگر به کسی برنخوردی، به خودت بیاویز!”.
آنچه فرهاد تلاش میکند در قصه یوسف بیان کند این است که چرا در این داستان قصه درد و رنج مادران و زنان بیان نمیشود. از پدر یوسف میگوید که از دوری فرزند کور شده است اما از دل مادر یوسف هیچ نمیگوید. چرا مادران در جهان اینگونه و گرفتار در خشک اندیشی حذف میشود و نگاه به زن نگاهی نامهربان است. در کتاب اینگونه امده است:
“یوسف را در سیاهچال زتجیر میکنند. یعقوب در بیت احزان کور شده است و مادر یوسف؟ مادرش کو؟حتماً رنج او بیشتر از یعقوب است و عذاب زلیخا، شدیدتر است. اگر یعقوب در به روی خود بسته، این دو زن، خود بَدل به اتاق غم و غصه شدهاند. نه اتاقهایی ساخته از آجر و سیمان؛ بلکه اتاقهایی تراشیده از قلب. چرا هیچکس تا به حال، به فکر این دو زن ماتمزده نبوده؟ مادر او بیش از هرکس نیازمند دیدن دلق مرقع شفابخش یوسف است، نه پدرش”
برخی معتقدند که کتاب حرفی برای گفتن ندارد اما بسیاری باور دارند که نویسنده در این کتاب به مسایل اجتماعی حاکم بر جامعه افغانستان در ان دوره تاریخی پرداخته است و توانسته با سبک نوشتاری پسامدرن خویس و تاکید بر خود و بازتاب اندیشههای فرهاد که نمادی از عشق در ادبیات فارسی است آنچه را که زیسته و باور داشته است را برای دیگران بازگو کند. هرچند شاید در نگاه اول و برای خواننده عادی که با سبک پسامدرن آشنایی چندانی ندارد خوانش و درک انچه بیان شده سخت باشد. بعضی کتابها هستند که دوبار یا چند بار باید خواند یکبار برای درک داستان و بارهای دیگر برای درک زیباییها و حرفهای نویسنده. خواندن این کتاب را من به علاقه مندان رمان های پسا مدرن توصیه میکنم. درودتان باد.
منبع: با نگاهی به یادداشت: https://baangnews.net/21537