دو مرد به دهکده‌ای می‌رسیدند

ماهنامه چوک شماره 179. تیر 1404

دو مرد به دهکده‌ای می‌رسیدند

نوشته: زیدی اسمیت[1]

مترجم: عبدالمطلب برات‌نیا

این داستان در شماره 179 ماهنامه ادبی چوک در تیر 1404 چاپ و منتشر شده است.

ماهنامه چوک شماره 179. تیر 1404

گاهی سوار بر اسب، گاهی پیاده، یا با خودرو، یا نشسته بر زین موتورسیکلت؛ گاه با تانکی که از ستون اصلی جدا افتاده بود، گاه گاهی از آسمان، با بالگرد فرود می‌آمدند. اما اگر به گسترده‌ترین چشم‌انداز ممکن می‌نگریستی، به طولانی‌ترین افق پیش رو، باید می‌پذیرفتیم که آن‌ها بیشتر پیاده می‌آمدند، و از این لحاظ، دست‌کم، نمونه‌ی ما در حقیقت نماینده‌ی واقعیت بود؛ چنان کامل و بی‌نقص که گویی تمثیلی است از پیش نگاشته شده.

 دو مرد، پیاده به دهکده‌ای می‌رسیدند، و همیشه دهکده‌ای، نه شهری. اگر دو مرد به شهری می‌رسیدند، بدیهی بود که با افراد بیشتری می‌آمدند، و با تجهیزات بسیار بیشتر- عقیل سلیم این را حکم می‌کرد.

اما وقتی دو مرد به دهکده‌ای می‌رسیدند، ممکن بود تنها ابزارشان بسته به شرایط همان دست‌های تیره و روشن خودشان باشد، اما آنها  اغلب در دست‌هایشان تیزی داشتند؛ نیزه‌ای، شمشیری بلند، خنجری، چاقوی ضامندارکوچکی، قمه‌ای یا فقط چند تیغ زنگ‌زده و قدیمی. گاهی هم با تفنگ می‌آمدند. بستگی داشت، این بستگی همچنان ادامه داشت. چیزی که ما  با اطمینان می‌توانستیم ببینیم این بود که وقتی این دو مرد به دهکده می‌رسیدند، ما بلافاصله آن‌ها را می‌دیدیم، در نقطه‌ای در افق، جایی که جاده دراز به سوی دهکده بعدی  میل می‌کرد و به آواز غروب می‌رسید. اینگونه بود که ما می‌فهمیدیم که آن‌ها با آمدن در این  وقت روز، منظور خاصی دارند.  

 

از گذشته تا آن روزگار؛ غروب آفتاب برای این دو مرد زمان مناسب بود، از هر کجا که می‌رسیدند در آن وقت روز، همه ما کنار هم بودیم: زنان تازه از صحرا یا مزارع یا دفاتر اداری شهر یا کوه‌های سرد بازگشته بودند، کودکان در خاک‌ها کنار مرغ‌ها یا درفضای سبز محله مقابل ساختمان عظیم مسکونی سرگرم بازی بودند، پسران در سایۀ درختان بادام هندی  داراز کشیده بودند تا از شر گرمای طاقت‌فرسا خلاص شوند — اگر در روستای سردتری نبودند، شاید زیر پل راه‌آهن بازی می‌کردند — و مهم‌تر از همه، دختران نوجوان جلوی کلبه‌ها یا خانه‌هایشان نبودند، لباس جین، ساری، روبنده یا دامن‌های کوتاه کشی به تن داشتند، مشغول پاک کردن، آماده کردن غذا، چرخ کردن گوشت یا پیام دادن با تلفن‌هایشان بودند. البته که همه این‌ها به شرایط موجود بستگی داشت. و مردان قوی دهکده هنوز از جایی که رفته بودند برنگشته بودند.

 شب نیز مزایای خودش را داشت و هیچ کس نمی‌توانست انکار کند که دو مرد ممکن بود در نیمه شب سوار بر اسب یا پای پیاده، یا چسبیده به هم روی یک موتورسیکلت سوزوکی، یا سوار بر جیپ دولتی تملیکی بیایند و از عنصر غافلگیری بهره ببرند.

اما تاریکی نیز همین مزیت را داشت و چون این دو مرد همیشه به دهکده می‌آمدند و نه به شهر، اگر شب می‌آمدند، تقریباً همیشه با تاریکی مطلق روبه‌رو می‌شدند، مهم نبود در کجای جهان یا در طول تاریخ‌شان  بودی، ممکن بود اتفاقی با آنها برخورد کنی. شما در چنین تاریکی نمی‌توانستی دقیقاً بفهمی که آن مچ پایی که داری می‌بینی متعلق به چه کسی است: پیرزن، همسر یا دختری در شور و طراوات روزهای نخست جوانی.

نیازی به گفتن نبود که یکی از مردان قد بلند بود، تا حدی خوش تیپ و خوش قیافه، به شکلی زشت و زننده ساده لوح و خبیث جلوه می‌کرد، در حالی که مرد دیگر کوتاه‌تر، با چهره‌ای موزی و مکار شبیه راسو بود. این مرد کوتاه قامت و حیله‌گر به انبار کوکاکولا که ورودی دهکده را مشخص می‌کرد تکیه می‌داد و دستی را به نشانه‌ی سلام گرم و دوستانه بالا می‌برد، در حالی که رفیقش، چوب کوچکی را که تا آن لحظه داشت می‌جوید را روی زمین تف می‌کرد و لبخند می‌زد.

اگر بچه‌ها آن اطراف می‌بودند، که معمولاً همین‌طور بود، احتمالاً همراه با مرد می‌خندیدند؛ نه به این دلیل که چیزی می‌فهمیدند، بلکه چون خنده مثل بیماری واگیردار است و آن مرد آن‌قدر قدبلند و چهارشانه، یونیفرمش سبز رنگ و چکمه‌هایش عجیب‌ براق بودند.بعداً همین بچه‌ها شاهد بودند که مادران‌شان را چگونه کشان‌کشان روی خاک می‌کشیدند. فهمیدن این مسئله برای هر کودکی بسیار سخت و دشوار است.

جهت مطالعه همه داستان به لینک زیر بروید: https://ia600301.us.archive.org/1/items/179_20250626/179.pdf

[1] ZADIE Smith