فرنگیس

فرنگیس، خاطرات فرنگیس حیدر پور، نویسنده:مهناز فتاحی

امروز دوباره خودم رو توی خونه زندانی کردم. بیرون نرفتم و همه کارهامو موکول کردم به روزهای آینده. کتاب فرنگیس رو هفته گذشته در جلسه مدیران که در دانشگاه فرهنگیان مشهد برگزار شد خریدم. تصمیم گرفتم بخونم و تمومش کنم. چون چند کتاب دیگه ی نخونده روی میزم هست و دوست دارم زودتر تمومشون بکنم. کتاب خاطرات زنی به نام فرنگیس است، که از شروع جنگ تا پایان در روستای گورسفید در خط مقدم می ماند و شاهدی است بر جنگ و ماجراهایش. ماجراهایی که او شاهد آن ها بوده بسیار ناب و واقعی و از سوی دردناک و غم انگیز است. اینکه آدم در هنگام جنگ کدام راه را انتخاب کند با خودش هست، راه فرار و گریز و یا ایستادن و مقاومت. فرار سهل ترین و راحت ترین راه است اما در پس آن هیچ چیز نیست جز دو واژه «فرار کردیم». همه قصه ها و رشادت و خاطرات تلخ و شیرین و بزرگ در ماندن و جنگیدن برای حفظ خاک وطن است. کتاب چندان اغراق نمی کند، عراقی ها ترسو نیستند، ما همیشه سریع تر و شجاع تر عمل نمی کنیم جنگ مبارزه است نفس گیر و سخت، هر اشتباه در جنگ تاوانش از دست دادن عزیزی بوده است، بیان اشتباه و جرأت بیان آن شجاعت می خواهد.

فرنگیس زنی شجاع است نمونه اش کم است ولی هست، از هیچ چیز نمی ترسد جز از دست دادن عزیزان که بارها برایش اتفاق می افتد. دردناک ترین صحنه این کتاب جایست که فرنگیس اینگونه روایت می کند: «دوباره هواپیماها بمب ریختند. سرجایم میخکوب شدم. خشکم زده بود، انگار آخر دنیا بود، تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من بدون سر می دوید. تکان تکان می خورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از سرش فواره می زد. …. آن طرف تر مادرش خاور شهبازی را دیدم، دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد…،» روحش شاد. فرنگیس هنوز زنده است. راویان واقعی جنگ روزگار سختی را می گذرانند و عده ای چه خوش ….»

نمونه نثر کتاب:

وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند.

یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟»

باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!»

یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آن‌جا را که می‌بینی، خانۀ من است.»

امیر برات‌نیا ۱۰ آبان۱۳۹۷

زیر درخت سیب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *