وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود

نویسنده: جودیت کر مترجم:روح انگیز شریفیان

 روزیکه رفتم این کتاب را بخرم عنوانش مرا به خود جلب کرد. هرچند عنوانش بچه گانه و به نوعی دخترانه بود اما چون در ردیف کتاب های بزرگسالان قرار داشت خیلی کنکاش نکردم. پیش‌تر برایتان گفته بودم که دوست ندارم سفارشی کتاب بخرم و یا بخوانم، البته بجز یک نفر که اگر پیشنهاد بدهد حتمان هم می خرم و هم می خوانم. از نویسنده‌اش تا حالا کتابی نخوانده بودم. وقتی نوبت خواندنش رسید متوجه شدم که در رده داستان های کودکان است، اما طبق یک قرار همیشگی هر کتابی که وارد قفسه کتابخانه ام شود باید حتمان خوانده شود تا چایی برای خودش پیدا کند. شروع کردم به خواندنش.

داستان مربوط به حزب نازی و هیتلر است، البته در پس زمینه داستان. داستان خانواده یهودی که بخاطر ترس از زندان و شکنجه شدن مجبور می‌شوند مهاجرت کنند. ابتدا پدر تنهایی می‌رود و سپس سایر اعضای خانواده مجبور می‌شوند خانه و زندگی را به حال خودش رها کنند تا جان هایشان را سالم نگه دارند تا زنده بمانند تا زندگی کنند. پدر خانواده نویسنده سرشناسی است. ابتدا به سویس و شهر زوریخ می روند. آنا دختر بزرگ خانواده به مدرسه جدید می رود، پس از مدتی اتفاقی عجیب رخ می دهد. وقتی دارد به خانه بر می گردد شش تا پسر دنبالش راه می‌افتند و به سمت او سنگ و لنگ کفش پرتاب می کنند. مادر آنا سر می‌رسد و دو تا از پسرها را کتک می زند و از او می پرسد چرا چنین کاری می کنید؟ او می گوید: برای اینکه او را دوست داریم! ماما می‌گوید: پناه بر خدا، راه دیگری برای اظهار عشق نیست؟

 پس از یک سال خانواده مجدد از زوریخ به فرانسه مهاجرت می کنند. بچه ها مجبور می‌شوند فرانسوی یادبگیرند. کار سختی در پیش دارند، اما کم کم یاد می‌گیرند. ابتدا برادرش به مدرسه می‌رود و سپس خودش. آنا برای یادگیری زبان فرانسه دچار مشکل می شود. حمله قشنگی دارد که می تواند درسی باشد برای ما: هر بار نا امیدی بر او غلبه می‌کرد، یادش می‌آمد اگر انجام چیزی برایش غیر ممکن شود مجبور نیست تا ابد آنرا ادامه دهد.

جمله پایانی وقتی به لندن می رسند: یک جور تهی بودن در سرش حس کرد و باران انگار دور تا دورش را گرفته بود و گذشته و حال در هم شدند و برای لحظه ای دیگر نمی دانست کجاست! ۳۰خرداد ۱۴۰۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *