آسمان بر فراز بام

آسمان بر فراز بام- ناتاشا آپانا- مترجم سارا سدیدی- انتشارات خوب

این کتاب را در شرایطی خواندم که هیچ حال خوبی نداشتم نه حسی و نه جسمی. گاهی برای هرکسی پیش می‌آید که اینگونه شود و حالش اینگونه باشد. دوست داشتم خوب باشم ولی نبودم. خلوت‌های خاص خودم را این کتاب سپری کردم. در لابه‌های کلماتش. خیلی چیزها و اتفاقات را گاهی نمی‌شود که به کسی گفت. فقط می‌توانی به خودت بگویی و این تک گویی‌ها گاهی تمام لحظه‌های تنهایی مرا پر می‌کند، گاهی از عشق و محبت و خواستن و گاهی از مرگ و نیستی و نبودن.

برخی از قسمت‌های کتاب را دوست داشتم و حتی دلم کشید تا آن بخش‌ها را بخوانم و صدایم را ضبط کنم. ولی از خیر این کار هم گذشتم. اما کم کم تمامش کردم. پارگراف پایانی کتاب ماند برای خودم می‌توانستم این حرف‌ها من برای خودم بنویسم یا مخاط خاص داشته باشم اما گاهی فکر می‌کنم چه کسی؟

روزی روزگاری جایی بود گشوده به دریا، آسمان و زمین. در این مکان، هرچیز داستانی داشت و من می‌نویسم داستانی دارد و گاهی رازآلود و ناگفتنی و هر چیز پیمانی در دل خود داشت و هر رابطه‌ای در دل خودش پیمانی دارد. من و شما طعم تک تک این‌ها شاید چشیده باشیم شاید نه! اما من در خیلی از موارد با همه وجودم و احساسم با دستانم با صورتم با چشمان و با گوش‌هایم حس کرده‌ام. در طول خواندن این کتاب به این می‌اندیشیدم که حتی یک عمر هم برای زندگی کردن در این جهان کافی نیست و حتی برای برای تعریف کردن آنچه که اتفاق افتاده و هر روز برایمان می‌افتد. گاهی جهانی و عمری لازم است برای به سرانجام رساندن پیمان‌هایی که با خود و خدا و همراهان بسته‌ایم.

هیچ دوست ندارم درباره کتاب قضاوت کنم ولی می‌خواهم بگویم چرا این کتاب را خریدم و خواندم و اینجا دارم درباره این خوانش می‌نویسم. کتاب را که باز کردم با این جمله شروع شده بود:

« روزی روزگاری کشوری بود که در آن زندان‌هایی مخصوص کودکان بنا کرده بودند. در این کشور برای تبدیل بچه‌ها به بزرگسالانی درستکار، یعنی آدم‌هایی که به بیراهه نروند، راهی نمی‌شناختند جز منع، طرد، محرومیت، زندان و خیلی کارهای دیگر که فقط در چهاردیواری‌ها ممکن است.

خوشبختانه بعدها مردم، این زندان‌ها را تعطیل و دیوارها را خراب کردند و قول دادند دیگر از این مکان‌های وحشتناک نسازند که بچه‌ها در آن‌ها نه می‌توانستند بخندند و نه گریه سر دهند. ولی از آنجایی که مردم این کشور به پیوند گذشته با زمان حال باور داشتند، دروازۀ ورودی آن مکان را باقی گذاشتند تا خاطره و یادبودی باشد برای کسانی که به چنین میراثی علاقه دارند؛ آن‌هایی که به ارواح و داستان‌های جاودانه اعتقاد دارند. برای سایرین، اما آن‌جا فقط ورودی پارکی زیبا بود درست وسط پایتخت؛ جایی برای گردش، استراحت و تماشای آسمان باز، آبی و آرام. مردم شهر، خانوادگی با کودکانشان به آن جا می‌آمدند. آن کشور این‌گونه بود: باغی بناشده بر اشک‌های کهنه، گل‌هایی روییده بر مزار مردگان و خنده‌هایی بر دل‌تنگی‌های قدیمی.

از آنجایی که بچه‌های ناخلف، تیره‌بخت، عجیب، سرکش، خطاکار، غمگین، نادان، کودکانی که هیچ‌وقت رنگ محبت ندیده‌اند، آن‌هایی که نمی‌دانند چه‌کار می‌کنند و کسانی که فقط از بزرگ‌ترهایشان تقلید می‌کنند، همیشه وجود داشته‌اند، بعدها مردم این کشور راه‌های دیگری برای درمان، تربیت و اصلاح این کودکان و نظارت بر آن‌ها پیدا کردند؛ به این امید که وقتی بزرگ شدند، آدم‌های نسبتاً درستی بشوند، یعنی مانند همان مردمی که به پارک می‌روند و زیر آسمان باز، آبی و آرام گردش می‌کنند.

با این حال هنوز که هنوز است دیوارهایی وجود دارد که انسان‌ها را در بر می‌گیرد، از جهان جدایشان می‌افکند، از آن‌ها محافظت می‌کند، ولی قلب‌هایشان را درمان نمی‌کند. برخی آن‌سو، یعنی بیرون این دیوارها هستند و برخی دیگر این‌سوی دیوارها؛ آن‌ هم فقط به‌دلیل مسائلی که هیچ کنترلی بر آن نداشته‌اند، از روی جبر، حادثه، اتفاق، بدشانسی. گناهکار و بی‌گناه. دنیا هنوز همان است که بود. مثل تابلویی انتزاعی که به‌سختی می‌توان در آن چهرۀ دوست یا عزیزی را تشخیص داد و به احساسی آشنا یا رنگی دلخواه چنگ زد.

روزی روزگاری، در این کشور پسری بود که مادرش نام او را لو نهاده بود، لو به‌معنای گرگ. او فکر می‌کرد این نام می‌تواند به پسرش نیرو، اقبال و قدرتی طبیعی ببخشد. اما روحش هم خبر نداشت که او شکننده‌ترین و عجیب‌ترین پسری خواهد شد که می‌شناسد، فکرش را هم نمی‌کرد که آخر مانند حیوانی وحشی در دام می‌افتد.»

و من وقتی به سرنوشت نگاه می‌کنم می‌بینم من هم پسری بودم که سرنوشت همه زندگی را برایم رقم زد و من بی هیچ اراده‌ای گام به گام دنبال سرنوشت رفتم و خودم را همه زندگی را سپردم به دست آن. اینک من و سرنوشت داریم به رو به همان آسمانی می‌رویم که آبی است و بوستانی قدم گذاشته‌ام که گلی خوش بو و معطر انجاست نه بهتر است بنویسم این بوستان پر اسا از این گل و من نام این گل و گل‌های زیبا و خوشبو و معطر را «زندگی» می‌نامم.

به همین برکت!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *