باشگاه بانتی

http://باشگاه بانتی

داستان کوتاه: باشگاه بانتی با ترجمه: عبدالمطلب برات‌نیا و با ویرایش معصومه جنگی را در شماره 168ماهنامه ادبیان داستانی چوک ، مرداد 1403 در صفحات: 141 تا 149 بخوانید. داستان چنین شروع می‌شود:

سِرنا صبح زود قبل از اینکه دو خواهرش از خواب بیدار بشوند، رفته بود توی باغ. بهترین زمان ممکن بود. نور از مدخل آب، بازتاب می‌یافت. به نظر می‌رسید که مثل پودر بور است که در هوای تابستان غربال می‌شود و روی علف‌هایی که تا کمر بلند شده بودند؛ پخش می‌گردد. رنگ بنفش دانه‌های نور به همراه شبنم به درون دامنش نفوذ می‌کرد. او خم شد تا دست‌هایش و حتی صورتش را در آب بشوید. از دیدن این منظره به وجد آمده بود، درخیالات خودش راه می‌رفت. او عاشق علف‌های بلند بود. زمین بوی مشئز کننده‌ای داشت و بوی تند گل حنا و مندارچه بدون اینکه با هم مخلوط شوند، هنوز هم در این ساعت به مشام می‌رسید. سایه‌ها تو در تو و ضخیم بودند درست مثل نقاشی‌های کتاب‌های کودکان، پرستوهای سینه سفید و سیاه در آسمان پریده رنگِ صبح در بالای سر جیغ می‌کشیدند و از وقوع اتفاقی هیجانی خبر می‌دادند. همه چیز درست می‌شد، در این روز نامشخص! سِرنا با خودش فکر کرد، حالا باغ بسیار دوست داشتنی‌تر از گذشته است؛ چون ازش به خوبی مراقبت شده است. یک دسته گلِ رز ِقرمزِ سیر از روی داربستش در رفته بود و به شکل ناجوری روی علف‌ها افتاده بود، جایی که خیلی گل داده و کمتر دیده شده بود؛ جایی که گل‌ها افتاده بودند، پر بود از گل‌های پیچنده و بوته های خار. پرچین متراکم تمشک جنگلی و راج با ضخامت زیادی رشد کرده و قد کشیده بودند جوری که او نمی‌توانست از بالای آنها آنسوی پرچین را ببیند. تنها بود، با چیزهای دلربا و زیبا و پنهان محصور شده بود.

با وجود این، خود خانه دوست داشتنی نبود ( ویلایی خشکِ بی روح با معماری دوره ویکتوریایی که از آجرهای بزرگ خاک سرخ بر روی شیب تپه‌ای مشرف بر شهرک کوچک ساحلی ساخته شده بود. ) آن سوی خانه، جاده چون رودخانه پرپیچ به سمت بالا می‌پیچید و به سوی ویلاهای بیشتری می‌رفت، سپس از میان مجموعه‌ای از کلبه‌های کهنه و زهوار در رفته اطراف کلیسای قرون وسطایی بخشی که صلیب بسیار باشکوهی بر سر درش داشت، راهش را ادامه می‌داد. جاده دربالای شهرک پیش از اینکه رفته رفته به پارکینک ماسه‌ای برای ماشین‌ها تبدیل شود، جایی که دیگر جاده تمام می‌شد، کاملا دیده می‌شد و به  دماغه‌ی گمنامی می‌رسید که پوشیده از خلنگ زار و سرو کوهی بود با منظره‌ای از چشم‌انداز آب که سرتاسر ولز را در بر می‌گرفت. در پایین دستِ تپه، جاده به هتل‌های قدیمی و خانه‌های بزرگ و پراکنده و دور از یکدیگری می‌رسید که برای زندگی قشری از طبقه متوسط دارای امتیاز ویژه، با هوش، معمولی و غیر قابل تغییر در نظر گرفته شده بودند و بعد از همه تغییر کرده بودند چون به سختی می‌شد آنها را دید. تعدادی از خانه ها به خانه سالمندان تبدیل شده بودند. تپه از سر جایش با تنفر و بیزاری که غالبا در خودش نگه داشته بود به خیمه‌های سفید ساخته شده اردوگاه تعطیلات آخر هفته در سمت دیگر شهر نگاه می‌کرد، جایی که آخر هر هفته میزبان مسابقات کشتی، گروه های موسیقی هِوی متال یا گردهمایی‌های پروتستان‌ها بود.

برای خواندن ادامه داستان به ماهنامه یا به آدرس زیر مراجعه کنید:

http://www.chouk.ir/anjoman-dastan/dastane-tarjomeh/18942-2024-07-02-18-26-25.html