درباره مادرم
نویسنده: طاهر بن جلون
مترجم: محمد مهدی شجاعی
نویسنده یادداشت: عبدالمطلب براتنیا
برای مادرم، مادری که هیچگاه نداشتم؛ از وقتی یادم میآید، با مادرم خیلی کم بودم. و از یک جایی به بعد، دیگر نبود. همیشه برایم سخت بود دربارهاش حرفی بزنم یا چیزی بنویسم. چون نبود. آدم چطور میتواند درباره کسی که نبوده بنویسد؟ مگر اینکه خیالپردازی کند. مادرم هیچ قصهای برایم نگفته است، هیچوقت با من حرفی نزده است. چون نبوده.
با همه اینها، همیشه عاشق قصهها و فیلمهایی بودهام که دربارهی مادرند. این نبودن، این فقدان، تشنگیای در جانم انداخت که باعث شد با دقت بیشتری فیلم ببینم و کتاب بخوانم. نبودنش، من را دنبال خودش کشاند. میدانم که پیدایش نمیکنم. اما همیشه دنبالش میگردم. من مادرم را از ته قلبم بخشیدم به بچههاش، و خودم بیمادر شدم.
شاید نوشتن دربارهی کسی که نبوده، تلاشیست برای احضارش. برای ساختن حضور از دل فقدان. خلق تصویر دلخواه در دل و جان برای داشتنف برای آرامش ناشی زا داشتن. آدم گاهی از نبودن، چیزی میسازد که بیشتر از بودن دوام میآورد. من اگرچه مادرم را نداشتم، اما حالا، هر بار که از مادری مینویسم، شاید بخشی از او را خلق میکنم. خلقی از ته دل و از عمق خیال ندشتههایم. من از او مینویسم که هر چند در جهان بیرون بدون او زیست کردم اما در جهان درونم از او شاهکاری باشد برای همیشه در دلم، در جانم. به نوعی میخواهم این فقدان را زنده کنم تنها برای خودم. شاید خیالی بیش نباشد اما تلاشی خواهد بود برای بهتر زیستن و آرام زندگی کردن.
اما داستان این کتاب …
کتاب درباره مادرم نوشتهی طاهر بنجلون، داستان زنیست در سالهای پیریاش، که برای پسرش حرف میزند. قصهی خودش را، از کودکی، نوجوانی، عاشق شدن و زیستن، ساده و بیریا برای او بازگو میکند. و پسر، با عشق گوش میدهد. برای اینکه مادرش را بفهمد، و خودش را. این کتاب نه فقط روایت یک مادر، که آیینهایست برای دیدن خودمان، وقتی تکههایی از ما را کسی دیگر در خودش گم کرده باشد. طاهر کنار مادرش نشسته، اما انگار از خودش هم پرستاری میکند. انگار همزمان با زوال حافظهی مادر، تکههای از یاد رفتهی خودش را جمع میکند.
داستان از شهر تنجه شروع میشود. کتاب به فرزندان نویسنده تقدیم شده: مریم، امین، ایسمان و یائیس. و با این جمله شروع میشود:
«مادرم با شروع بیماری، موجودی نحیف شده است، با حافظهای سست و ضعیف…»
طاهر، با شنیدن تکهتکههای پراکندهی روایتهای مادر، تلاش میکند زندگیاش را بازسازی کند. اینکه موفق بوده یا نه، قضاوتش با خواننده است. مخصوصاً کسی که از نزدیک با این بیماری آشنا نباشد، شاید نتواند همه چیز را بفهمد.
بعضی بخشهای کتاب کشش خودش را از دست میدهد. ولی چیزی از عمقش کم نمیشود. اگر صفحهای را دوست نداشتید، میتوانید رد شوید، و از هرجا که نوشت: «مادرم…» دوباره بخوانید تا ادامه گفتگتوها و سیر حوادث را بتوانید دنبال کنید.
نویسنده بیپرده از چیزهایی گفته که معمولاً پنهان میشوند. از اینکه مادرش خودش را خیس میکند و نمیگذارد برایش پوشک بگذارند. از اینکه تنها کسی را که فراموش نمیکند دکترش است. از اینکه هنوز از زندگی راضیست.
من هم، مثل طاهر، دنبال صدایی میگردم که هیچگاه نشنیدم. دنبال نگاهی که هیچوقت نگاهم نکرد. و عجیب است که چطور با شنیدن صدای مادرِ دیگری، بغض آدم بالا میآید، انگار سالها منتظرش بوده. فقر و نداشتن پدیدهای عجیب و غریب است و تا خودت طعمش را نچشیده باشی هرگز قادر به درک این فقدان عظیم نخواهی بود.
این کتاب، درد را نشان میدهد. آنطور که هست. تنهایی، ناتوانی، و اینکه مرگ گاهی پیش از مرگ از راه میرسد. فراموشی، دردیست که زمان را از هم میپاشاند. آدمی را در جهان زندهها غریبه میکند، ولی مجبور است ادامه دهد.
زن این داستان، در جهانی مردسالار بزرگ شده. بیهیچ حق انتخابی، فقط پذیرفته و زیسته. کتاب علاوه براینکه با سیر اتفاقات و اندیشه و زندگی مادر آشنا میکند ما را با رسوم عروسی، مرگ، و حتی انتخاب قبر در الجزایر آشنا میکند. جزئیاتی که شاید برای ما غریب باشد.
فراموشیای که اینجا هست، انتخابی نیست. اجبار است. و آدمی را در زمان گم میکند. نه تنها حافظه، که جسم هم کمکم تسلیم میشود. تضاد میان خاطرات زنده و جسمی که از پا افتاده، دردناک است. آلزایمر هرچند در ظاهر فراموشی حافظه است اما من که خود از نزدیک دیدهام فراموشی جسم، احساس، عاطفه و جان و در نهایت فراموشی خویش هم هست و زمان فرد را به لحظهای میبرد که قوتی خودش را در آئینه میبیند نمیشناسد و این دردی است جانکاه که هیچ واژهای قادر به توصیف این درد و رنج و اندوه نیست. نگاه مات و مبهوت فردی که آلزایمر در مراحل آخر است نگاهی عجیب و نافذ و بی حرف و پر از حرف است. پر از درد است. پر از غصه و قصه است که فرصت نکرده باز گو کند.
یکی از جملات طاهر درباره مادرش هست که خیلی برای من آشناست؛ این حس را با پدرم داشتم:
«همین حالا هم فکر میکند مرده و زیر خاک است، پیش از آنکه مرده باشد…»
آدمها گاهی پیش از مرگ میمیرند. روزی که پدرم دیگر نتوانست حرف بزند، این را با تمام وجود دیدم. زبان که خاموش میشود، یعنی مرگ رسیده. نه آن مرگِ نهایی، مرگِ پیش از آن. این موضوع را یکی از دوستانم هم در مورد مادرش گفت. گفت وقتی بیماری آلزایمری دیگر نتواند حرف بزند یعنی مرگ نزدیک شده است. و همین چند روز پیش جایی شنیدم که میگفت مرگکه به سراغت میآید اول زبانت بند میشود و بعد تنت تسلیم میشود. گاهی فکر میکنم مادرم مرا دوست داشت، اما نه در جهان واقعی؛ شاید در خوابی که هرگز ندیدم.
همانطور که للا فاطمه عشقش را خرج فرزندانش کرد، شاید مادری که نداشتم هم، جایی در زمان، بیصدا دوستم داشته است و شاید الان هم دوست دارد اما چه سود از این دوست داشتن. از این خواستن و نبوده. و در آخر، این کتاب، خداحافظی بلند و عاشقانهی پسریست با مادرش. خداحافظیای که شش سال طول کشیده: از ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۷. کنار مادری که کمکم فرومیپاشد. و هر بار، با همان صدای قدیم، میپرسد:
«چند تا بچه داری؟»
و پسر، هر بار با همان لحن قبل جواب میدهد…
و پدر وقت خدا حافظی به من میگفت: پسر عمو بیا بشین با هم چای بخوریم.