. امیلی ال

امیلی ال نویسنده: مارگریت دوراس مترجم: شیرین بنی احمد

تابستان دارد تمام زورش را می‌زند تا ما را از زندگی و زنده بودن بیزار کند. هوای بالای ۴۰ درجه و نداشتن کولر و تحمل روزها و شب‌های گرم آدمی را به اوج عصبانیت می‌رساند. در این میان نامردی هوا، نامردی مردمان که کار آدمی را انجام نمی‌دهند و ماه‌هاست که ما را برای شنیدن یک خبر کوتاه ولی خوش دلخوش به کی‌ها که نبودیم ولی افسوس که هیچ و پوچ بود و هست. همه آن روابط توخالی و پوشالی برای من جز شرمندگی چیزی باقی نماند و ماند و نهایی‌ام. برای یک خواسته کوچک و افسوس که بسیاری از نزدیکان مرا تنها گذاشتند تنهای تنها … و دلم تنها ماند … به قدر یک گل تنها در سیاره دیگر… .

نام نویسنده این کتاب مارگریت دوراس و نام کتاب امیلی ال با ترجمه شیرین بنی احمد است که انتشارات نیلوفر چاپ کرده است. از دیشب شروع کردم به خواندن ولی هر بار چند صفحه‌ای خوانده‌ام و باز کتاب را بسته رفته‌ام سراغ دل بی‌قرار و دیوانه‌ام … خیالی پشت خیال … و گردشی از سر بی‌حوصلگی در عالم مجاز و حقیقت و امروزه حقیقت هیچ است و هرچه هست گویی مجازیست و دیگر همین!

گرمای روزهای آخر مرداد هم بر جان من هر روز آتشی تازه می‌زند، برای خسروخان شیرازی نوشتم یک معجزه فوری نیاز دارم و الا زود می‌میرم … مات و مبهوت ماند. نوشت: در این پریشانی روزگار مبادا فراموش کنی که کسی هست که هنوز تو رادوست دارد.

نوشتم فراموش نمی‌کنم اما تو می‌دانی این دل بی‌قرار و صاحب مرده دارد از تشنگی له له می‌زند، از پی آب به هر جوی خشکیده از مردانگی سر فرود می‌برد تا شاید عطش زنده بودن و امید داشتن برطرف کند. کجاست رسم مردانگی و محبت؟ در حد جنون در خویشم اما گفتن نتوانم…

باز توی اتاقی گرم از هوای از هرم گرمای تابستان و بدون کولر دوباره کتاب امیلی ال را باز می‌کنم تا شاید خودم را از شر این همه فکر و خیال برهانم و برایتان بنویسم این قصه چه می‌خواهد بگوید … شاید ما همه همدردیم اما گاهی یادمان می‌رود.

نوشته بود زن از آرام بودن دریا خوشحال بود. با خودم گفتم من در زندگی از چه چیزی خوشحال بودم یا هستم… خوشحالی کجا رفته؟ از وقتی بابا رفته؟ تو از چه چیزی در زندگی خوشحال می‌شوی؟ دلم می‌خواست خواهرم بود. همان دختر ی که برایم نوشته و گفت که دوست دارد خواهرم باشد. و هیچ کدام از خواهرهایم دوست نداشتند خواهرم باشند و آن دختر نمی‌دانم چرا رفت و خواهرم نشد تا برایش بنویسم عزیزم در عمق نگاهت لذت دیوانه وار زیستن من باش، لذت دیوانه وار زیستن. من با چشم دلم می‌بینم و یا نمی‌دانم آن دیگری…

کم کم دارم وارد رمان می‌شوم این‌ها که برایتان نوشتم احساس من پیش از ورود بود. پیش از شروع. چقدر حرف توی دلم مانده که فرصت نشده برایت بنویسم. بی‌خیال تو خودت می‌دانی که گفتن آن همه حرف حوصله تو را سر می‌برد. بیا برویم ببینیم این کتاب چه قصه‌ای می‌خواهد برایمان روایت کند … شاید حرف جدیدی داشت … شاید عشقی بود …. شاید مهری بود… .

هنوز از داستان چیزی سر در نیاورده‌ام اما یک نکته جالب است که برایتان بنویسم البته ممکن است شما که اهل صفا هستید بدانید من که اهل هیچی نیستم و چیزی سرم نمی‌شود … سال‌هاست که اوقات تنهایی‌ام را لای کتاب‌ها و و شخصیت‌های کتاب‌ها گذاشته‌ام، مخصوصاً کتاب‌ها و رمان‌های خارجی، همه آنها به جهان دیگری تعلق دارند، از نوعی دیگر که نوشیدن شراب ناب است که هرجا در شعر ما به وفور دریافت می‌شود. آزاد آزاد و مجاز و حلال حلال است اما من هنوز هیچ شرابی جزء آب خالی و فانتا و پپسی و کوکاکولا و کانادا درای و زمزم بر لب نزده‌ام؛ چه انتظاری دارید که بفهمم شراب با آبجو چه تفاوتی دارد؟ یا اینکه بدانم مشروب قرمز و زرد، آبجوی سیاه و سفید چه تفاوتی دارد؟ یا کدام یک خوشمزه‌تر است؟ یا کدام یک نشاط آورتر؟ بارها فکر کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که حلوای تنترانی تا نخوری ندانی! خلاص.

به خود می‌خندم عجب مرزهایی در زندگی و روح و جان ما هست که اجازه نمی‌دهد ما از خیلی جاها رد شویم ولی خوب خیلی از ماها از خیلی از این مرزها رد می‌شویم اگرچه تا حالا رد نشده‌ایم. روزی در یک گریز دلپذیر رد می‌شویم!

در پشت جلد کتاب آنرا اینگونه معرفی کرده است: «… نوشتن یک کتاب، مثل بچه به دنیا آوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده می شود. در آرزوی بچه دار شدن، که بعضی اوقات می تواند زنی را به مرز جنون برساند، نیازی مبرم به فراتر رفتن از زندگی وجود دارد؛ نیاز به داشتن بچه ای از خود و از مردی که دوست می داریم. ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک متفاوت است.

من در زمان جنگ نوزادی را از دست دادم، دکتر به علت نبودن بنزین نتوانست خودش را به من برساند. خاطره ی وحشتناکی است. حتی به دنیا آمدن فرزند بعدی ام هم نتوانست خاطره ی آن درد و رنجی را که ماه ها به درازا کشید، از بین ببرد. چنین بلایی بر سر یکی از کتاب هایم هم آمد، بر سر امیلی ال. به محض انتشار، بعضی از منتقدین به شدت به آن حمله کردند، آن را کشتند! امیلی ال بی شک یکی از کتاب هایی است که من آن را در نهایت هیجان و اضطراب نوشته ام، و در شوقی که مرا می ترسانید، از این که موفق می شدم آن چیزها را درباره ی امیلی ال بنویسم. در آن دوران، خیلی بد می خوابیدم، تقریبا غذا نمی خوردم. فقط یکی از دوستان هر روز به من سر می زد و دستنوشت ها را می گرفت و روز بعد تایپ شده تحویلم می داد. در آن تابستان، گویی من و آن دوست، و کتابی که در حال شکل گرفتن بود، در این دنیا تنها بودیم.»

برخی از جملات جالب کتاب:

  • آدمی بی‌آنکه بداند به بعضی‌ها دلبستگی پیدا می‌کند
  • آن لحظه دیگر باز نمی‌گردد، همچون عمر آدمی که دیگر باز نمی‌گردد …

در کیبوف … در کافه مارین … کاپیتان … همسرش … زن کافه‌چی … دخترش برخی کلمات برای من جالب هستند. هیچ حوصله یاد گرفتن معنی آنها را نداشته و ندارم چون هیچ وقت نیازی به استفاده‌شان نداشتم در این رمان به یکی از این کلمات زیاد برخورد کردم کلمه «محاذات» بود. شما می‌دانید یعنی چه ؟ من نمی‌دانم. هر بار که به این واژه می‌رسم در ذهنم برایش معنایی تصور می‌کنم و ازش رد می‌شوم درست مثل رد شدن از کنار درختی که آنجا کنار خیابان است و ما هیچ وقت اسمش را نمی‌پرسیم و یاد نمی‌گیریم. بعد از نوشتن مطلب رفتن سراغ معنای محاذات. در فرهنگ لغت برایش این معانی نوشته شده است: « مقابل، موازات، هم پا، روبرویی، مقابله، رویارویی، برابر، روبرو» حالا روز بعد شده، هوا مثل جهنم است. شرجی و گرم. دارم بدون کولر و زیر باد پنکه خفه می‌شوم دلم می‌خواهد جایی در میان کوه یا در خنکای باد کولری می‌بودم اما افسوس که فعلاً نه آنجا هستم و نه اینجا کولری هست اما من از تنهایی باز با کتاب هستم.

در این کتاب جایی نوشته است: «نوشتن ایمانی است که به فعل درآوردنش قدغن است.» زن شاعر است. شعری گفته و حالا یادش رفته است کجا گذاشته است؟ همه چیز را گم می‌کند بی‌وقفه همه چیز را. هرگز آنچه را که باید در اختیار ندارد. این اولین باریست که کسی درباره آنچه نوشته‌ام با من حرف می‌زند آدم حواسش نیست … اصلاً آدم فکر می‌کند فلان چیز را گفته یا همان چیز را تجربه کرده حال آنکه نکرده است…

الان که عصر یک روز تابستان و گنج گرم و شرجی در مشهد است کتاب را بالاخره تمام کردم کتاب به هیچ عنوان آن چیزی نبود که در معرفی‌اش در پشت جلد نوشته شده بود به نظر می‌رسد رمان ناقص است. احتمال دارد ناشی از خود سانسوری مترجم و یا تغییر و اصلاح ترجمه باشد. نمی‌دانم اما آن چیزی که نویسنده مدعی آن شده است نبود. نویسنده گفته است امیلی بی‌شک یکی از کتاب‌هایی است که من آن را در نهایت هیجان و اضطراب نوشته‌ام و در شوقی که مرا می‌ترسانید از اینکه موفق می‌شدم آن چیزها را در مورد امیلی ال بنویسم.

شاید بتوانم بنویسم همه رمان‌های عاشقانه و حتی غیر عاشقانه از یک زن شروع و به یک زن ختم می‌شود. گویی زن مرکز همه هستی و عالم است. زن مرکز زندگی است، عشق، نفرت، جنگ و … گویی جهان آدمی با زن شروع می‌شود و با زن تمام می‌شود. حالا هرجا اسمش چیزی است امیلی ال یا مارال و صدها اسم دیگر …. مردها هر کجای عالم که باشند با دیدن است که عاشق می‌شوند و سال‌ها آواره همین دیدن و خواستن می‌شوند.

امیر برات نیا

1 شهریور 403

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *