معرفی کتاب حکمت زندگی اثر آرتور شوپنهاور
چند روزی ا ز خواندن کتاب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور گذشته است و من نشستهام تا آنچه را که خواندهام برایتان با زبان خودم بازگو کنم. مثل خیلی از کتابهای خوب دیگری که خواندهام این کتاب را خانم جنگی در کافه کتاب فریمان معرفی کردند. کتاب را خانم منیره خیامی بصورت خلاصه معرفی کردند. اصل کتاب صورت صوتی به اشتراک گذاشته شده بود. اوایل پاییز عصرها که برای پیاده روی به پارک میرفتم این فایلها را گوش کردم. دنیای جدیدی بود. کتاب فلسفی زیاد خواندهام البته در حد خودم اما این کتاب در واقع راهنمای عملی برای زندگی کردن بود. هر چند که زیر بنای فکری آن گاهی با فلسفه زندگی ما کمی متفاوت بود و در برخی موارد دستورات زندگی در عصر کنونی غیرقابل اجرا جلوه میکرد اما برای کسانیکه که میخواهند چهارچوبی برای زیستن خویش بیابند کتاب جالب و قابل اعتنایی است.
اکرم ادیبی در مورد شوپنهاور مینویسد: «آرتور شوپنهاورجهانی را که در آن زندگی میکرد، بدترین جهان ممکن میدانست و سیاه بودن فلسفه شوپنهاور زبانزد عام و خاص است. با این وجود او هرگز یک فیلسوف ناامید نبود و در برابر مشکلات مقاومت را بهترین راه میدانست. «در باب حکمت زندگی» از معروفترین آثار اوست که مخاطب را از یأس فلسفی و ناامیدی خارج میکند، او را از سردرگمی نجات میدهد و کمک میکند به زندگی سعادتمند دست بیابد.»
شوپنهاور در این کتاب با قلمی ادیبانه، روان و درعینحال پخته به تشریح و بیان مسائل عمیقی دربارهی خوشبختی و سعادت، لذت و رنج و حکمت و حقیقت زندگی میپردازد.
در مورد زندگینامه این فیلسوف در سایت کتابراه میخوانیم: «آرتور شوپنهاور (Arthur Schopenhauer) در 22 فوریهی 1788 به دنیا آمد. پدر آرتور شوپنهاور فردی ثروتمند بود و هانا، مادرش، به هنر و نویسندگی علاقهی فراوانی داشت. آرتور شوپنهاور از امکانات تحصیلی ویژهای برخوردار بود، او در یک مدرسهی خصوصی بازرگانی آموزش دید. در سال 1803، شوپنهاور این فرصت را پیدا کرد که همراه با خانوادهاش به شهرهای مختلفی از اروپا نظیر بلژیک، انگلیس و فرانسه سفر کند.پدر آرتور شوپنهاور در سال 1805 بهطور ناگهانی درگذشت و این فقدانْ زندگی خانواده را تحت تأثیر قرار داد. مادر و خواهر کوچک او به وایمار رفتند. هانا در وایمار به حلقهی ادیبان آلمان پیوست. در این حلقه نویسندگان بزرگی چون یوهان ولفگانگ فون گوته حضور داشتند. آرتور شوپنهاور جدا از خانوادهی خود و در هامبورگ روزگار میگذراند. او در سال 1807 هامبورگ را ترک کرد و در شهرهای گوتا و وایمار زندگی کرد. در طول دو سال اقامتش در این دو شهر، خود را برای ورود به دانشگاه آماده میکرد.
آرتور شوپنهاور در سال 1809 تحصیلات عالی خود را در رشتهی پزشکی آغاز کرد، اما هر چه میگذشت به مطالعات فلسفی بیشتر علاقهمند میشد. او بهخصوص کتابهای ایمانوئل کانت و افلاطون را بیشتر از دیگر فیلسوفان میخواند. او برای تحصیل فلسفه در سال 1811 به دانشگاه برلین رفت. آرتور شوپنهاور در سال 1813 از رسالهی دکتری خود با عنوان «ریشهی چهارگان اصل دلیل کافی» (On the Fourfold Root of the Principle of Sufficient Reason) دفاع کرد و تحصیلات فلسفی خود را به پایان برد.
در سایت همشهری ادامه زندگی او را چنین نوشتهاند: «وی به تحصیل معاش احتیاج چندانی نداشت، اما طالب نام و شهرت بود. خواست معلمی کند، اما حوزهٔ درسش رونق چندانی نیافت و آن را بر مخالفت باطنی هگل حمل کرد. در سی سالگی (۱۸۱۸) کتاب مهم خود را به نام «جهان اراده و نمایش است را منتشر کرد. اما این کتاب هم مورد توجه قرار نگرفت و شوپنهاور از فاضلان معاصر خود سخت رنجید. شانزده سال پس از انتشار کتاب به شوپنهاور اطلاع دادند قسمت اعظم نسخ چاپی کتاب را به جای کاغذ باطله فروختهاند.
شوپنهاور طبیعتی ناآرام و متزلزل داشت و پر از سوءظن بود. متأهل نشد و زندگانی را به تنهایی به سر برد. چند کتاب دیگر هم تألیف نمود که چندان چیزی بر مطالب اصلیترین کتابش نیفزود. در سالهای آخر عمر کمکم شهرت یافته بود و پس از مرگ، شهرتش قوت گرفت.
شوپنهاور با گوته، نویسنده آلمانی و هگل، فیلسوف مشهور، معاصر و با اولی دوست بود و چندی بعد به وسیله یک هندو از عقاید بودائیان آگاهی یافت و پس از تجسس و تفکر زیاد به آئین بودایی اعتقاد کامل یافت. او را در سال ۱۸۲۲ به عنوان استادیار به دانشگاه برلین دعوت کردند. او همان ساعات هگل را برای تدریس انتخاب کرد و این کار باعث شرکت نکردن دانشجویان در کلاس او شد؛ به همین دلیل استعفاء داد و هجونامهای ضد هگل نوشت: «… هیچ زمانی برای فلسفه ناسازگارتر از آن نیست که آن را برای اغراض سیاسی به کار برند و وسیلهٔ امرار معیشت سازند. دیگر کسی با این قول معروف مخالفت نمیکند که اول زندگی بعد فلسفه. این آقایان میخواهند زندگی کنند آن هم از راه فلسفه، و حتی میخواهند زن و فرزندانشان از این راه نان بخورند. نغمهٔ «من برای کسی آواز میخوانم که نان مرا بدهد» همه جا حکومت میکند. قدما میگفتند که تحصیل پول از راه فلسفه کار سوفسطاییان است… آنچه با پول به دست میآید چیز مبتذلی بیش نیست. ممکن نیست در عصری که بیست سال تمام هگل (این کالیبان صحنهٔ معنویات) را مانند بزرگترین فلاسفه تقدیر و ستایش میکنند، برای او ارزشی واقعی که محسود دیگرانش سازد قائل شوند… بلکه بر عکس، حقیقت همواره در میان عدهٔ قلیل پیدا میشود و باید با آرامی و فروتنی منتظر بود تا این عدهٔ معدود که از حقیقت لذت میبرند، پیدا شوند. زندگی کوتاه است، ولی حقیقت دورتر میرود و بیشتر عمر میکند؛ بگذار تا حقیقت را بگوییم…»[.
شوپنهاور تا آخر عمر ازدواج نکرد و ازدواج را مسئولیتی احمقانه میدانست. مردی که شجاعانه پیشتازی فکری را بر عهده داشت، در ۲۷ سال آخر عمرش یک برنامه کاری خودساخته و سخت مثل برنامه زندانیان برای خودش طراحی کرد. او هر روز ساعت هفت بیدار میشد، حمام میکرد و بدون اینکه صبحانه بخورد بیوقفه تا ظهر مینوشت. سپس فلوت میزد — او این کار را خیلی خوب انجام میداد اما تنها برای لذت بردن خودش مینواخت — و خود را به یک نهار گرانقیمت در بهترین هتل فرانکفورت که انگلیشر هوف نام داشت مهمان میکرد. نهار خوردن او خیلی طول میکشید و اغلب تنها نهار میخورد اما گاهی هم با مهمانان خارجی فرهیخته هتل یا افسران ارتش گپ و گفتی میکرد. او سپس به کتابخانه میرفت تا روزنامهها را — ترجیحاً تایمز لندن — بخواند. سپس یکی از پودلهایش — معمولاً آن یکی که نام سانسکریت آتمن داشت — را برمیداشت و قدم میزد. بعد از قدم زنی و پیش از برگشت به خانه امکان داشت تنهایی به یک سالن اجرای موسیقی یا کنسرت برود. اگر در طول روز حرف زدن با دیگران او را خسته کرده بود در را روی هیچکس باز نمیکرد و ساعت ده شب هم میخوابید. شوپنهاور با شیوع بیماری وبا؛ برلین را به مقصد فرانکفورت ترک کرد و تا آخر عمر در همانجا ماند.
شوپنهاور فلسفه انسان چگونه زندگی کند تا سعادتمند شود را فلسفه سعادت نامیده است که در کتاب در باب حکمت زندگی به آن پرداخته است. با مطالعه کتاب با طرز دیدگاه یک انسان عاقل و عالم از لحاظ نظری اطلاعات کسب خواهید نمود.
آنچه هستیم:
شوپنهاور در فصل اول کتاب تعیین سرنوشت انسان را در گرو سه مشخصه میداند . اول آنچه هستیم؛ یعنی خصوصیات و ویژگیهایی مانند سلامتی، نیرو، زیبایی و ویژگیهای جسمی و روانی که از بدو تولد به وجود ما زنجیر شدهاند. دوم آنچه داریم؛ یعنی تمام داشتههایمان از هر نوع و سوم آنچه مینماییم؛ به این معنا که ما در نظر دیگران چگونه جلوه میکنیم یا به بیان روشنتر دیگران دربارهی ما چه نظری دارند؟ آبرو، مقام و شهرت مربوط به این بخشاند.
در فصل دوم کتاب، شوپنهاور میگوید رنج و ملال دشمنان سعادت انساناند و آدمی به میزانی که از هرکدام رهایی یابد، به دیگری نزدیک میشود. از نظر او نیاز و محرومیت عامل بیرونی رنج است و در مقابلْ امینت و رفاه ملال را به دنبال دارد. او راه رهایی از این چرخهی معیوب را چیزی جز غنای درونی و روحی نمیداند. از نظر شوپنهاور هرچه این غنای درونی بیشتر شود، جای کمتری برای بیحوصلگی و ملال باقی میماند. او بیان میکند که انسان باشعور و کسی که از نظر ذهنی پرمایه باشد، به جای لذت بردن در درجه اول طالب این است که رنج کمتری بکشد و آرامش و فراغت داشته باشد. «جهان پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند، بیحوصلگی در هر گوشه در کمین آنهاست
آنچه از آن ماست:
در فصل سوم به سخن از اپیکور نیاز های هر فردی را به سه بخش تقسیم می کند. این سه بخش به نیازهای طبیعی و لازم، نیازهای طبیعی و غیر لازم، نیاز های غیرطبیعی و غیرلازم تقسیم شده است. وی در تعیین مرز آرزو های عاقلانه هر فرد چنین بیان کرده است که آدمی به نعمت هایی که هرگز به فکر داشتن آن ها نیافتاده است، اصلا نیازی احساس نمی کند. بلکه بدون آن ها هم کاملا راضی است، در حالی که کسی که صد بار بیش تر از دیگری دارد به علت کمبود انچه توقع ان را دارد احساس ناخرسندی می کند.
شوپنهاور در فصل «درباره آنچه داریم» بر فلسفه اپیکور تکیه کرده و نیازهای انسان را تقسیمبندی میکند. او میگوید انسانِ نیازمند، به جمعآوری ثروت میاندیشد چون فکر میکند نیازهایش با ثروت بر طرف میشود. در صورتیکه برای زندگی سعادتمند باید به داشتههایش به چشم حفاظ در برابر بلایای طبیعی و نه بعنوان وسیله مهیا ساختن لذات نگاه کند.
آنچه مینماییم:
موضوع فصل «درباره آنچه مینماییم» جایگاه انسان در نظر دیگران و دیدگاه افراد دیگر درباره شخص است. به باور شوپنهاور، آنچه هستیم بیشتر از آنچه مینماییم موجب سعادتمان میشود اما ضعف خاصی در سرشت انسان وجود دارد که باعث میشود همه ما بدون استثنا برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائل باشیم؛ درحالیکه تصور آنها در سعادتمند بودن ما اثری ندارد.
شوپنهاور در فصل های دیگر به جایگاه و ارزش انسان در نظر دیگران می پردازد. وی به تاثیر تفکر دیگران در سعادت واقعی ما می پردازد، چرا که همه ی ما به نظر دیگران درباره ی خویش اهمیت بسیاری می دهیم. همچنین وی به اندرزها و اصلیت عمل به قواعد آگاهانه می پردازد.شوپنهاور در انتها به تفاوت آدمیت در سنین مختلف می پردازد. وی به اهمیت زمان حال اشاره می کند و می گوید که انسان فکر می کند که در همه حال زمان کافی دارد و تمام نشدنی است اما وقتی پیر می شود به اهمیت زمان پی می برد.
برشهای از کتاب حکمت زندگی:
در جهان به ارزشهای واقعی اعتنایی نمیکنند و به آنچه اعتنا میکنند، ارزشی ندارد. انزوای انسانهای شایسته و ممتاز، هم علت این امر است و هم نتیجه ی آن. بنابر آنچه گفته شد، روش خردمندانه ی زندگی برای هرکسی که ارزشی در درون خود دارد این است که در صورت لزوم نیازهای خویش را محدود کند تا بتواند آزادیش را نگاه دارد یا گسترش دهد و از آنجا که آدمی ناگزیر با همنوعان خود سر و کار دارد بهتر است تا آنجا که ممکن است آنان را به زندگی خصوصی خود راه ندهد. ✍
بحث آبرو بسیار مفصل تر و مشکل تر است.پیش از هر چیز باید آبرو را تعریف کنم.اکر بگوییم:آبرو،«وجدان بیرونی»و وجدان«آبروی درونی»شاید بعضی ها این تعریف را بپسندند،اما این تعریف،بیش تر از آنکه روشن و دقیق باشد،تعریفی درخشان است.بنابراین ترجیح می دهم بگویم:آبرو از حیث عینی،عقیدهء دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی،بیم ما از عقیدهء دیگران است.
گسترده ترین حیطه،متعلق به آبروی شهروندی است و بر این فرض بنا شده است که به حقوق هر کس بی قید و شرط احترام بگذاریم و بنابراین ،هرگز از ابزارهای غیر منصفانه،یا از نظر قانونی غیر مجاز به نفع خود استفاده نکنیم. این نوع آبرو شرط لازم روابط متقابل میان آدمیان است و در اثر تنها یک عمل ،که به وضوح و شدت ،مخالف این روابط باشد،به باد می رود،همچنین در اثر هر مجازات قانونی،البته به این شرط که منصفانه باشد.
سرچشمهی اصلیِ تمامی این اغراض و امیال، همانا اندیشه و اضطرابِ آینده و نامدهها است، که در مورد انسان تاثیری عظیم و نیرومند بر همهی اعمال او میگذارد. این است خاستگاهِ حقیقیِ دل نگرانیهای او، امیدهای او، هراسهایش، احساساتی که بسیار عمیقتر از آنچه به حیوانات لذت و رنج میبخشند او را متاثر میسازند. حافظه و پیشبینی و مآلاندیشیِ وی ابزارهایی جهت خلاصهسازی و ذخیرهی رضامندیها و ناخشنودیهای وی هستند. اما حیوان چیزی از این دست در اختیار ندارد. هر بار که با رنج رو به رو میشود حتی اگر پیش از آن بارها و بارها آن را آزموده باشد، گویی اول بار است که تجربهاش میکند. از گردآوری و ذخیرهسازیِ تاثراتِ خود ناتوان است. به همین دلیل است که بیخیالی و خوی آرامِ او صفتی است بس مایهی حسرت!
آنچه زیبا و [ارزشمند]است،دشوار به دست می آید» از جنونی که در این جا وصف آن رفت،سه جوانه می روید:*جاه طلبی،*خودپسندی و *غرور. تفاوت میان (خودپسندی و غرور) در این است که [غرور ]اعتقاد راسخ به ارزش فوق العادهء خویش در زمینه ای خاص است،اما [خودپسندی]خواست ایجاد چنین اعتقادی در دیگران است و معمولأ با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت ،خود نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین،غرور از درون انسان نشأت می گیرد و در نتیجه،قدردانی مستقیم از خویشتن است ،اما [خود پسندی] کوششی است برای جلب قدردانی از بیرون،یعنی دستیابی غیرمستقیم به قدردانی است.از این رو خودپسندی،آدمی را «پرگو» و غرور «کم گو»میکند.
ارسطو به طور ضمنی در اخلاق نیکوماخوس بیان کرده است:«هدف خردمند لذت جویی نیست،بلکه فارغ بودن از رنج است.» 🔹حقیقت این جمله مبتنی بر این واقعیت است که همهءلذت ها و سعادت ها ماهیتی سلبی دارند اما «رنج»دارای ماهیتی مثبت است. . . . 🔶هدف ارسطو از بیان این قاعده ء در خور تحسین ،این است که به ما می آموزد،هدف خویش را لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم،بلکه تا آن جا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم.
ولتر می گوید:«سعادت،رؤیایی بیش نیست،اما رنج واقعیت دارد.» ☑️بر مبنای این گفته ها اگر کسی می خواهد زندگی اش را از دیدگاه فلسفه ء سعادت جمع بندی کند،بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته بنویسد نه بر مبنای لذت هایی که از آنها بهره مند شده است.
[هر روز] میپنداریم که فردا باز میگردد،اما فردا روز دیگری است که آن هم فقط یک بار می آید.فراموش می کنیم که هر روز بخشی جدا نشدنی و در نتیجه بی بدیل از زندگی است،در عوض هر روز را در مجموعه ء همر مانند فردی از جمع می تنکاریم که اگر هم دیگر وجود نداشته باسد،جمع هنوز وجود دارد.
برناردن دوسن پی یر نکته ای گفته است که در عین درستی زیبا نیز هست:« امساک در خوردن،سلامت بدن را تضمین می کند و امساک در معاشرت،سلامت روان را.
آدمی نیاز به خودشناسی دارد،یعنی بداند که در اصل،به طور عمده و در درجهء اول طالب چیست و چه چیز برای سعادتش اساسی است.سپس بابد بداند ،چه چیزهایی در مرتبه ء دوم و سوم قرار دارندو تشخیص دهد که حرفه اش کدام است و نقش او و رابطه اش با جهان چیست
و در مورد «آینده » 🖇 آینده از اختیار ما بیرون است و در بطن خدایان پرورده می شود. و در مورد زمان «حال» 🖇 به هر روز چنان بنگر که به همهء عمر می نگری.(سنکا)و این تنها زمان واقعی را در حد امکان خوشایند بگذران.
شوپنهاور میگوید:خودبسایی،اتکا به خویشتن در همهء موارد و اعتقاد به اینکه «آنچه از آن من است در درون من است. 🖋هیچ راهی به سوی سعادت،غلط تر از دنیا دوستی و زندگی در عیش و عشرت نیست(high lufe)،زیرا هدف آن تبدیل گام به گام زندگی فلاکت بار ما به شادی ،لذت و خوش گذرانی است. 🖍هر کس فقط می تواند با خود در 📍هماهنگی کامل📍باشد.تنهایی منجر به آزادی می شود.جمع به هر شکل ممکن است موذی باشد.انسان فقط در تنهایی میتواند خود ،خود باشد.خلأ درونی و دلزدگی موجب می شوند که انسان ها به سوی جمع رانده شوند یا به سفر روند
لابرویر میگوید:«همهء مشکلات ما ناشی از این است که نمی توانیم تنها باشیم.
ولتر فرانسوی معاشرتی حتی در این مورد می گوید:«زمین پوشیده از افرادی است که سخن گفتن با آنان بی فایده است.
برای پیمودن راه زندگی،صلاح آدمی در این است که توشهء بزرگی از دو چیز را به همراه داشته باشد:یکی احتیاط و دیگر مدارا:اولی ما را از آسیب و زیان در امان می دارد و دومی از مشاجره و نزاع. ✍🏻هیچ کس نمی تواند فراتر از آنچه که خود است ببیند. منظورم این است که هر کس در دیگری بیش از آنچه خود دارد نمی تواند ببیند،زیرا او را فقط به قدر هوشمندی خود می تواند ادراک کند و بفهمد.
میان عشق و احترام به انسان ها ،یکی را انتخاب کنیم.عشق به دیگران همیشه همراه با خودخواهی است.«عشق»امری ذهنی[بدون ارزیابی]،اما«احترام»امری عینی [بر مبنای قضاوت]است.البته عشق به حال ما سودمندتر است. 📎
ولتر بسیار زیبا گفته است که:«هر کس روحیهء مناسب با سنش را نداشته باشد،فقط گرفتار مصائب سن خویش است.» ✍🏻در تمام طول عمر فقط زمان حال در تملک ماست،نه زمانی دیگر. تنها تفاوت عبارت از این است که در آغاز،آینده ای طولانی در پیش رو داریم،اما در پایان عمر گذشته ای دراز را پشت سر خود می بینیم.دیگر این که مزاج ما(نه شخصیتمان)دستخوش دگرگونی های شناخته شده ای می گردد،به طوری که زمان حال ما در هر مقطع رنگ دیگری به خود می گیرد.
دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.
تفاوت اساسی میان جوانی و پیری این است که در جوانی زندگی را پیش رو داریم و در پیری مرگ را. اما باید پرسید که کدام یک دشوارتر است. و آیا بطور کلی بهتر نیست که ادمی زندگی را پشت سر گذاشته باشد تا اینکه در پیش رو داشته باشد؟
وقایع زندگی ما به تصاویر درون کالایدوسکوپ میمانند که با هر چرخش، چیز دیگری را نشان میدهد، اما در اصل یک چیز در برابر چشمِ ماست.
رضا منصوری در مورد کتاب نوشته است: «کاوش شوپنهاور در حقیقتِ زندگیِ انسان از محدودیتهای زمانی و فرهنگی فراتر میرود. تحلیل روشنگرانه او عمیقاً به پیچیدگی خواستهها، انگیزهها و آرزوهای انسان میپردازد. او از طریق مشاهدات دقیق، پیچیدگیهای وجود ما را آشکار میکند و حقایق اساسی زندگی را روشن میکند. خواندن این کتاب باعث میشود در تعاریف خود از مفاهیم انتزاعی و ساختگی مثل موفقیت و شکست، خوشبختی و سعادت، بدبختی و لذت و رنج تجدیدنظر کنیم.
در باب حکمت زندگی گنجینهای از حکمتهای عملی است که در جستوجوی ما برای رسیدن به سعادت و یک زندگی هدفمند، مثل یک نقشهی راه در برهوتی بینامونشان عمل میکند. استدلالهای متقاعدکنندهی شوپنهاور، فهم ما از زندگی و مفاهیمی مثل موفقیت و شکست و سعادت و خوشبختی را به چالش میکشد و ما را تشویق میکند تا ارزشها و اولویتهای خود را بازنگری کنیم. شوپنهاور با اشاره به بیهودگی موهبتهای مادی و تأکید بر اهمیت غنای درونی، ما را برای انتخاب یک زندگی خردمندانه و آگاهانه تشویق میکند.»
به نظر من بسیاری از توصیههای که این فیلسوف در مورد زندگی، آنچه که هستیم و آنچه که داریم . آنچه که مینماییم برای همگان قابل استفاده و چراغ راه زندگی خواهد بود. باور دارم زندگی در پرتو یک فلسفه زندگی آگاهانهتری است. اگر بخواهیم در آگاهی زندگی کنیم و آگاهانه بمیریم.
امیر براتنیا