دیدن از سیزده منظر
نویسنده یادداشت: عبدالمطلب برات نیا
دیدن از سیزده منظر نوشته: کالِم مک کان ترجمه: ابراهیم فتوت
نخواندن این کتاب خیلی طول کشید. از روزی که شروع کردم تا امروز که تمام شد شاید بیش از دو ماه زمان برد. یک دلیل آن این بود که در این میان چند جلد کتاب دیگر را خواندم. اما امروز سر کار نرفتم از کار هم خسته و دل زده شدم. کاری که هیچ تعالی برای آدم ندارد و هیچ نوری در آن نیست عی بیکاری و تکرار خسته کننده در آن بوده و هست. مخصوصاً که حالا ۴ دهه است دارم میروم و میآیم. حالا از همه چیز سرخورده و خستم هرچند در تمام این سالها تلاش کردم که کارم را درست انجام بدهم و در حین کار کار درست هم انجام بدهم اما وقتی که به خود خودم باز میگردم راضی نیستم. از هیچ چیز نه از خودم نه از کارم. نه خودم دیده شدم و نه کارهایم بگذریم. امروز نرفتم سر کار و نشستم در خانه و کمی فکر کردم و بعد رفتم سراغ کتاب. این دوست همیشگی که هر روز من با او ساعتهایی از عمرم را سپری کردم و میکنم و شاید صادقترین و همراهترین دوست من بوده است.
بهر شکلی بود امروز کتاب دیدن از سیزده منظر نوشته کالم مکان با ترجمه ابراهیم فتوت از انتشارات کوله پشتی تمام شد. خواندنش خیلی طولانی شد هرچند که روی جلد کتاب نوشته بود این کتاب گارانتی دارد. یعنی نویسنده بودند انتشارات کوله پشتی این کتاب را از نظر محتوا ترجمه ویرایش و کیفیت چاپ تضمین میکند. چنانچه به هر دلیلی این کتاب رضایت شما را جلب نکرد میتوانید به دفتر انتشارات مراجعه یا مکاتبه نمود و به اندازه بهای این کتاب کتاب دیگری دریافت نمایید. اگر دفتر انتشارات نزدیکم بود حتماً این کار را میکردم، اما چون کتاب را خواندهام دوست دارم در مورد آن مقداری با شما صحبت کنم.
نویسنده این کتاب در سخنی با خوانندگان ایرانی که در صفحه ۹ کتاب چاپ شده است نوشته: مرزهای داستانهایم به دل آدمی محدود است که در حقیقت فرا مکانی است و تمام هستی را شامل میشود. همیشه دنیای افراد کتابخوان به طور خاص کتابهایی که سوغات سرزمینهای دور هستند به من جرات نوشتن و امید خواندن میدهد. من عمیقاً به قدرت ادبیات اعتقاد دارم. قدرتی که فراتر از مرزهای جوامع قرار میگیرد و بر استبداد ترس حصر و خشونت چیره میشود…. ادبیات دست ما را میگیرد و به ما میآموزد تا زندگی را زندگی کنیم نه اینکه فقط زنده باشیم. ادبیات هوای تازه است که ریههای ما را زنده میکند و به ما یارای تغییر جهان برای حیات هرچه بهتر را میبخشد…
آشنایی با نویسنده: کال مک کان در بیست و هشتمین روز فوریه ۱۹۶۵ در دوبلین ایرلند به دنیا آمد. وی اکنون در آمریکا زندگی میکند و در دانشگاه هانتر نیویورک صاحب کرسی تدریس نویسندگی خلاق است. نویسنده ایرلندی آمریکایی در داستانهایش به مسائل هستیشناسی و مفاهیم فلسفی میپردازد. استفاده از تکنیکهای داستان نویسی درون مایه داستانها را تحت الشعاع قرار نمیدهد و تا به انتهای داستان با ایجاد جذابیت خواننده را با خود همراه میکند.
حال می خواهیم بخش اول کتاب را به اختصار مورد بررسی قرار دهیم جایی که داستان به زندگی یک روز یک قاضی میپردازد. در این داستان نویسنده علاوه بر خودش دوربینهای مداربسته و شخصیتهای فرعی موجود در داستان نیز با ما برای روایت داستان حضور دارند و هر کدام از اینها به شکلی این داستان را روایت میکنند. در خواندن متن باید به حضور این شخصیتها و زاویهای که از آنجا ما به موضوع نگاه میکنیم توجه داشته باشیم. در ادامه مطلب نگاهی میاندازیم به جزئیات بیشتری از این داستان:
🔷 ۱. ساختار: شکسته، چندصدایی، نظارتمحور
نوولا به ۱۳ بخش تقسیم شده، که هرکدام مثل یک تکه از پازل عمل میکنند. این ساختار مستقیماً از شعر معروف «Thirteen Ways of Looking at a Blackbird» نوشتهی والاس استیونز الهام گرفته. در شعر استیونز، واقعیت از ۱۳ زاویه متفاوت دیده میشه؛ در نوولا، همین اتفاق برای زندگی یک قاضی بازنشستهی نیویورکی به نام مندلسون (Mendelssohn) رخ میده.
این ساختار چندتکهای، تکهتکه بودن واقعیت و حافظه و هویت رو بازتاب میده— در این داستان هیچ چیز کامل نیست، اما با کنار هم قرار دادن تکهها، به حس کلی نزدیک میشیم. به گونهای که در نهایت این ما هستیم که باید تصمیم بگیریم پایان این قصه کجاست و چه اتفاقی رخ داده است شاید زیبایی این داستان و خواندن این کتاب در همین موضوع باشد که ما به عنوان خواننده سهمی در خود داستان و در بیان آنچه اتفاق افتاده است خواهیم داشت
۲. روایت: همزمان شخصی و نظارتی
نوولا با نوسان بین دیدگاههای مختلف روایت میشه:
دید اولشخص یا سومشخص نزدیک به ذهن قاضی: ذهنی پر از خاطره، فلسفه، تنهایی، شک. زاویهی دید دوربینهای نظارتی: سرد، بیطرف، بریدهبریده. زاویهی دید پلیسها و بازپرسان: از بیرون، بر اساس دادهها و بازسازی صحنه. حتی راویِ همهچیزدانِ ناپایدار که گاهی خودش در روایت دخالت میکنه.
این چندصدایی بودن، سؤالهایی مطرح میکنه مثل: واقعیت چیه؟ چه کسی داره نگاه میکنه؟ آیا میشه از بیرون حقیقت یک زندگی رو فهمید؟ آیا با پرسش از دیگران ما میتوانیم به اصل ماجرا پی ببریم ؟ آیا آدمها در اتاق بازجویی حقیقت را میگویند؟
۳. شخصیت قاضی مندلسون Mendelssohn: انسانِ در لبهی فراموشی
او پیرمردیست بیمار، تنها، بازنشسته، و درگیر با گذشته. پدر بودنش، خاطرات همسر مرحومش، رابطهی پرتنشش با پسرش—همهچیزش در وضعیت بازنگریه. ذهنش پر از نقلقولهای ادبی و فلسفیست (از بلیک تا داستایفسکی)، اما در عمل انسانی آسیبپذیر و خسته است. در لحظاتی، از قدرت ذهن و حافظهاش فراتر میره و به نوعی خودآگاهی متزلزل میرسه. پیرمردی که هم خودش رو میفهمه و هم نمیفهمه.
۴. مضمونها: خشونت، ناتوانی، مراقبت، حقیقت
نظارت و خشونت: نوولا حول محور یک حادثهی خشونتبار میگرده که در خیابان رخ میده و دوربینهای امنیتی ثبتش میکنن، اما حقیقت آن هرگز کاملاً روشن نمیشه. تنهایی و مراقبت: رابطهی بین قاضی و پرستارش، یا احساس مراقبت در زندگی بینظم شهری. پدر و پسر: قاضی پسرش رو قضاوت میکنه، اما خودش هم درک درستی از پدر بودن نداره. زبان و دیدن: چگونه زبان، حافظه، و تصویر، ما رو فریب میدن.
۵. زبان و سبک: شاعرانه، موجدار، پر از مکث
مککان در این نوولا نثری داره که مثل تنفس بالا و پایین میشه. گاهی تند و عصبی، گاهی کند و تأملبرانگیز. او استاد استفاده از جملههای ناقص، استعارههای خلاق، و تغییر لحن بین ذهنی و رواییه. این سبک زبان دقیقاً با ذهن پیرمرد هماهنگه: متزلزل، در حال بازبینی، گاهی شاعرانه، گاهی سرد و فنی.
۶. دیدگاه اخلاقی: شناخت ناتمام انسان
نوولا به ما نمیگه چه کسی حق داره. نمیگه که بالاخره چه اتفاقی افتاد. اما نشون میده که هرکسی داستانی داره، زاویهای داره، حقیقتی ناقص. مککان ما رو به دیدن آدمها از وجوه مختلف دعوت میکنه—نه قضاوت، بلکه تماشا با شفقت.
پس از اتمام داستان بلند در ادامه کتاب ۳ داستان کوتاه را با هم میخوانیم یکی از این داستانها نامش هست شخول “Sh’khol” به جرأت میتوانم بگویم این داستان یکی از احساسیترین و تکاندهندهترین نوشتههای کالم مککانه، که عمیقاً درون جهان مادری، فقدان، زبان، و هویت فرو میره.
شخصیت اصلی داستان زنیست به نام Rebecca, یک مترجم آمریکایی مقیم ایرلند، که پسری به نام Tomas را، که دچار اختلالات ذهنیست، به فرزندی پذیرفته. پسر در نوجوانیاش هنوز نمیتواند درست حرف بزند، اما رابطهای عاطفی عمیق با مادرش دارد. در روز کریسمس، وقتی ربکا مشغول کار روی ترجمه یک متنی عبری است (که نام داستان هم از آن میآید)، پسرش با لباس شنا بیرون میرود… و ناپدید میشود. عنوان داستان: «שכול» یا Sh’kholاز واژهای عبری بهمعنای داغدار بودن، سوگمند شدن، مادر بودنِ بدون فرزند گرفته شده است. کلمهای استثنایی که در زبان عبری برای «مادری که فرزندش را از دست داده» کاربرد دارد—با تمام بار سنگین عاطفی و فرهنگیاش.
ربکا، که خودش مترجم زبانهاست، در برقراری ارتباط با پسرش دچار ناتوانیست. پسرش زبانی ندارد، و وقتی گم میشود، این بیزبانی و بیخبری بدل به کابوسی تمامعیار میشود. زبان، که ابزار اصلی هویت انسانی است، در اینجا غایب یا ناکارآمد است—همانطور که عشق بیقدرت میماند. ربکا با خودش کلنجار میرود: آیا کافی بوده؟ آیا مسئولیتپذیر بوده؟ آیا اصلاً باید او را به فرزندی میپذیرفت؟ او در مرز میان احساس گناه و مقاومت قرار میگیرد—مرزی انسانی، تلخ، و واقعی. داستان در دل چشماندازهای زمستانی غرب ایرلند میگذرد: سرد، مهآلود، ساکت. طبیعت در این داستان خودش به شکل یک «شخصیت خاموش» عمل میکند—جایی که میبلعد، پنهان میکند، و پاسخ نمیدهد. مککان در “Sh’khol” با زبانی فشرده، آرام، و موجدار پیش میره. او زیاد توصیف نمیکنه؛ بلکه با جاهای خالی کار میکنه. مثل سکوتی که بیشتر از هر صدایی معنا داره.او حس نگرانی مادرانه، پوچی فقدان و بیپناهی ذهنی رو بیهیاهو منتقل میکنه—و این از قدرت بالای نویسندگیش میاد.
پایان داستان یک پایان بازه. سرنوشت پسر هرگز روشن نمیشه. اما مهمتر از گم شدنِ پسر، گم شدن ربکا در خودشه. او با مفهومی به اسم شخول تنها میمونه—نه فقط بهمعنای داغدیدگی، بلکه بهمعنای زنده ماندن در غیاب معنا.
داستان دیگر این مجموعه نامش هست تو الان کجایی؟ اگر بخواهم در رابطه با این داستان کمی صحبت کنم میتوانم موارد زیر را به طور خلاصه برای شما بازگو نمایم عنوان انگلیسی داستان این اس”What Time Is It Now, Where You Are?”
در فارسی: «تو الان کجایی؟ ساعت چنده؟» یا به شکلی ادبیتر: «تو کجایی، الان ساعته چنده اونجا؟»
این داستان کوتاه، برخلاف دو داستان قبلی، بیشتر متافیکشنه؛ یعنی دربارهی نوشتنِ داستانه. راویِ داستان، نویسندهایست که باید برای نشریهای، داستانی کریسمسی بنویسه، اما به جای اینکه داستان رو یکباره بنویسه، با ما قدمبهقدم جلو میره و داستان را در حال نوشتن توضیح میده—درست جلوی چشم خواننده. او زنی را خلق میکند به نام Sandi, که در نیروی نظامی آمریکاست و در افغانستان مشغول خدمت. در شب سال نو، در یک پایگاه دورافتاده و تنها، قرار است تماس تلفنی با پسرخواندهاش در خانه برقرار کند. اما تماس شکل نمیگیرد. و این لحظهی شکستخورده، لحظهی سکوت، تبدیل به محوریترین عنصر داستان میشود.
راوی در این داستان بیش از آنکه قصهای تعریف کند، درگیر تلاش برای درک کردن آدمهاست. میپرسد: “من نویسندهام. میخوام بنویسم یک زنِ تنها در افغانستان، شب کریسمس، با کی تماس میگیره؟ چرا تماس نمیگیره؟ چرا صداش قطع میشه؟ چرا بغض داره؟ چرا سکوت میکنه؟” این سؤالات، همه تلاشیان برای ساختن یک انسان در کلمات—و اینجا مککان داره نوشتن رو تبدیل میکنه به عمل همدلی. در پایان، تماس برقرار نمیشه. سکوت باقی میمونه. و این سکوت، هم درونیست (سکوت زن در غربت)، و هم بیرونی (ناتوانی راوی در نوشتن پایان). به عبارتی، داستان به پایان نمیرسه، بلکه خاموش میشه—در همان مرز میان صدا و عدم صدا، میان حضور و غیبت.
مککان هیچوقت صریحاً وارد روایت جنگ نمیشه. اما حضور زن در افغانستان، تنهایی شب کریسمس، تماس قطعشده با فرزندخوانده، همه به شکلی موجدار و غیرفوری پوچی جنگ و زخمهای خاموش نظامیان رو نشون میده. جنگ در پس زمینه داستان ما را به این فکر وا می دارد که ما در کجا هستیم و چرا زنان در جنگ حضور دارند و چقدر روابط عاطفی و ساده در جنگ آسیب میبیند و خیلی حرفها هست که ناگفته باقی می مونه.
اما آخرین داستان مضمونی جالب و پایانی جالب تر داره موضوع اصلی داستان زن و مسایل زنان است اسم داستان هستTreaty”( در فارسی: «توافقنامه» یا «پیماننامه» . شخصیت اصلی:Beverly, راهبهای سالخورده در لندن، که زمانی در آمریکای جنوبی در کسوت مبلغ مذهبی فعال بوده. در گذشته، مورد تجاوز جنسی و خشونت از سوی یکی از مردان مذهبیای قرار گرفته که حالا، سالها بعد، تصویرش را بهعنوان «فعال صلح و دیپلماسی جهانی» در تلویزیون میبیند. پس از سالها سکوت و سرکوب خاطرات، بِوِرلی تصمیم میگیرد به سراغ آن مرد برود؛ حالا نه بهعنوان راهبه، بلکه بهعنوان زنی که میخواهد با گذشتهاش روبهرو شود. او به بروکسل سفر میکند و او را میبیند…
شاید بتوان مضامینی که نویسنده در این داستان سعی کرده به آن بپردازد از این قرار است:سکوت و آزار جنسی در ساختارهای دینی؛ خشونت با چهرهای روحانی و ریاکارانه؛ مواجهه با خاطره، سالها پس از وقوعش؛ بازخوانی معنای “صلح” و “بخشش”؛ فروپاشی اعتماد به نهادهای مذهبی. پایان داستان بهشدت سکوتآمیز، تأملبرانگیز، و باز است. مککان نه قضاوت میکند و نه انتقام را میستاید. او فقط راهبهای را نشان میدهد که، شاید برای اولین بار، قدرت تصمیمگیریاش را پس میگیرد.
در حین خواندن کتاب برخی از جملات و مطالب برایم زیبا و جالب توجه آمدم آنها را برایتان اینجا مینویسم شاید شما هم پسندیدید در جایی از کتاب مینویسه برای همیشه دوست داشتنی هستی.
به آنجا زن جوانی را دید که روی نیمکتهای پارک کنار دریاچه نشسته بود و روی باسنش با خط صورتی کج و معوجی نوشته شده بود خوشمزه!
….. و زمان چه ظالمانه میتازد وقتی در طلب آن هستی مضایقه میکند و آنگاه که به آن نیاز نداری فراوان میشود.
اگر به زندگی مهلت کافی بدهی همه مشکلات را حل خواهد کرد حتی مشکل زنده بودن را .
اصلاً ما چه چیزی به فرزندانمان میدهیم جز این قابلیت که مثل ما نشوند دنیا چقدر وحشتناک میشد اگر همه ما کپیهای دقیقی از یکدیگر بودیم کسی چه میداند در پس یک زندگی چه زندگی دیگری در جریان است.
مراسم تدوین به مثابه یکی از شاخصهای زندگی است ملاکی برای تشخیص اینکه یک نفر چطور زندگی کرده است.
درک ما از زندگی دیگران در واقع همان درکی است که از زندگی خودمان داریم و این حقیقتی است که با مرگ اطرافیانمان برجسته میشود.
هیچ گذشتهای از تکرار باز نمی ایستد. گذشته نمرده نگذشته است زمان حال چیز خندهداری است اصولاً نمیتواند وجود داشته باشد به مجرد اینکه از آن آگاه میشویم سپری میشود و دیگر حال نیست. اینطور ما مدام در گذشته به سر میبریم حتی هنگامی که در حال رویا پردازی درباره آینده هستیم.
با احترام 
عبدالمطلب برات نیا