چهره مبهم، نوشته: محمد هاشم اکبریانی، ناشر: آموت، 296 صفحه، 1392، قیمت پشت جلد: 12000 تومان
این کتاب را سال گذشته از نمایشگاه کتاب تهران خریدم. امروز سرانجام تمامش کردم. کتابی است بسیار خسته کننده و حوصله سر بر. طولانی طولانی و نویسنده تلاش کرده است تا توانایی نوشتن خودش را به خواننده نشان دهد، در حالیکه هیچ نیازی به این همه نوشتن نبوده است، بخش زیادی از کتاب را باید دور ریخت چون تکرار است. و این تکرار برای خواننده خسته کنند. خود نویسنده نیز می گوید که این ویژگی نوشتههای اوست.
ژانر کتاب رئالیست جادوئیست از نوع شرقی و ایرانی که ملغمهای شده است از خرافات و اسطورهها و …. باور پذیر بودنش بسیار سخت است و آدم یاد قصهگوهای قدیمی میافتد که میخواستند همه چیز را به هم ببافند بی آنکه نیازی به آن باشد. من به عنوان خواننده خوشم نیامد. جذبم نکرد. چندین بار کتاب را گذاشتم زمین و تصمیم گرفتم نخوانمش اما نمیخواستم زیر قول خودم بزنم و تا آخر خواندمش.
نویسنده در همه داستان تلاش کردهاست تا به مساله هویت، زندگی، عشق، مرگ و پذیرش آنچه که هست بپردازد اما راهی طولانی را در پیشش گرفته است. داستان با راویان متفاوتی روایت میشود.
داستان «چهره مبهم» درباره شخصیتی است که چهره مبهم و نامشخصی دارد و معلوم نیست چه کسی است و از کجا آمده، اما سعی دارد لبخند را از لب انسانها بدزدد. تمام هویت و موجودیت این چهره مبهم هم در همین کار یعنی دزدیدن لبخند انسانها خلاصه میشود. البته این سرقت و دزدی که او انجام میدهد، کاملا یک امر منفی نیست، چون این شخصیت برای کارش توجیهاتی دارد و گاهی هم موفق به قانع کردن دیگران میشود. بنابراین اینگونه نیست که لبخند دزدی او عملی غیراخلاقی یا ضداخلاقی به نظر برسد چون او کاری میکند که دیگران نظرش را بپذیرند.
همچنین در این داستان فردی حضور دارد که لبخندش دزدیده میشود و این موضوع هم به مرور و به تدریج رخ میدهد، یعنی قبل از اینکه لبخندش کاملاً محو شود، اول تبدیل به نیمهلبخند میشود. به مرور که این اتفاق در حال رخ دادن است، خود این فرد برای خود توجیه میکند که از بین رفتن لبخند بهتر است. او گفتگوهایی هم با «چهره مبهم» دارد و کش و قوسهای درونی هم با خودش دارد. سرانجام خندهرو به بیخنده تبدیل می شود و دوباره تلاش میکند تا لبخند از دست رفته را بازپس گیرد.
جهت آشنایی با سبک کتاب چند خط برای نمونه در اینجا ذکر میکنم:
با گریه رفتم به مامانم ماجرا رو بگم اما دیدم اون یه اسکلت شده. ترسیدم و رفتم جلو با دست زدم به شونههای اسکلتِ مامانم. یهو افتاد و استخوناش ریز ریز شد.
هیچ انسانی جز یه زن روی زمین نبود و گیاهان و حیوانات تنها همصحبت و همنشین بودن. اون زن من بود. یه روز، در واقع بهتره بگم یه شب ستارهای از آسمون به زمین افتاد. همه ترسیدیم. من رفتم طرف گیاهی که برگش ده برابر یه آدمیزاد بود.
کاش همه بفهمن در چه دنیای پوچی زندگی می کنن.
و بعد هم در ذهنش از چهره مبهم تشکر کرد که او را به این واقعیتها رسانده است؛ واقعیتهایی که به نظرش گرچه تلخ بودند اما حقیقت هستی را آن گونه که بود نشانش میدادند.
امیر برات نیا
6 خرداد 1401