روزی مثل امروز
نویسنده: پیتر اشتام

همه ما از مرگ میترسیم و از همه بدتر اینکه همه ما میدانیم روزی میمیریم. آینده برای بیشتر ما فقط یک روز است و بس. چند روز پیش با مردی همکلام شدم که درد داشت. میگفت: «استرس بیماریش را دارد. پرسیدم: «کی خبردار شده؟»
گفت: «چند سال پیش وقتی سرم گیچ میرفت، رفتم دکتر. دکترها فهمیدند که قلبم مشکل دارد. من دچار استرس شدم. وقتی گفتند باید عمل کنم ترسیده بودم. الان هم میترسم. عمل کردن یعنی مردن و برنگشتن و من نمیخواهم بمیرم. او گفت از بس استرس داشتم شبها خوابم نمیبرد. برای اینکه مطمئن شوم نمیمیرم هر شب میرفتم دکتر. نوار قلب میگرفتم. فشار خونم را اندازه گیری میکرد دکتر. بعد به من میگفت: «چیزی نیست و همه چیز خوب است.» آنوقت من با خیال راحت به خانه برمیگشتم و میخوابیدم. تنها برای ۲۴ ساعت. فردای آن شب باز دوباره استرس به سراغم میآمد و من باز چرخه معاینه کردن و گرفتن نوار قلب و فشار خون را طی میکردم تا اینکه کمکم یادم رفت که اوضاع جسمیام خراب است. حالا چند سالی میگذرد و دوباره یادم افتاده و درد دارم. قادر به کنترل استرسم نیستم.
در مواجهه با نگرانیها و دلهرههایی که کنترل آنها در دست ما نیست چه میتوانیم بکنیم؟ الان که یک شب سرد پاییزیست و بیرون باد به شدت به تن درختان میخورد و آخرین برگهای مقاوم و چسبیده به تن شاخهها را جدا میکند کتاب روزی مثل امروز نوشته پیتر اشتام را تمام کردم. کتابی که خواندنش خیلی طول کشید. از یک جایی کتاب را رها کردم. مدتی نخواندم دلم نمیخواست دیگر بخوانمش امّا یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم. و آن این بود: «یا نباید شروع کنم یا اگر شروع کردم تمامش کنم.» از دیروز برگشتم به کتاب و امروز تمامش کردم.
روزمرگی همان چیزی است که بسیاری از ما گرفتار آنیم، و اگر گرفتار آن نباشیم در پی آنیم. وقتی زندگی پرفراز و نشیبی داریم، آرزو میکنیم که به آرامش برسیم. دوست داریم بتوانیم بیدغدغه در کافهای بنشینیم و بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنیم، از قهوهمان لذت ببریم. دوست داریم شغلی ساده اما مفید و رابطهای متعادل و قابل پیشبینی داشته باشیم. اما بهمحض اینکه همین روزمرگیها، دائمی میشود، احساس میکنیم داریم خفه میشویم و باید برای فرار از خفگی کاری کنیم. فقط جرقهای کوچک میتواند باعث شود کل آن زندگی را آتش بزنیم و به امیدی تازه زندگی را از سر گیریم. کاری که آندرآس، شخصیت رمان روزی مثل امروز (On a Day Like This)، نوشتهی پتر اشتام (Peter Stamm) به آن دست میزند.
داستان کتاب درباره معلمی است که در میانه عمر تنها و سرخورده از همه چیز و بریده از همه کس بیمار شده است. دکتر برایش آزمایش تجویز کرده است و آزمایشها را انجام داده اما نرفته است جواب را بگیرد. دلش هم نمیخواهد بداند جواب آزمایشها چیست. از تنهاییاش رنج میبرد. به سراغ تنی چند از دوستانش میرود تا شاید با آنها تنهاییاش را پر کند. در این میان زنی هست که او نیز تنهاست. او از همسرش جدا شده است امّا ارتباط چندان زیادی با هم ندارند. مرد ناگهان تصمیم میگیرد دوباره؛ در اوج روزهای سخت و معلق، زندگیاش را سر و سامانی بدهد و کنترل زندگی را در دست بگیرد.

با همان دوست تنهایش خانمی که از همسرش جدا شده است به سفر میرود. با هم همخانه میشوند. این این زن چنگی به دل نمیزند امّا با او همراهی میکند. با اخلاق بدش رفتارهایش کنار میآید بیآنکه به هم علاقمند شوند. یاد در دوران جوانیاش میافتد، زمانی که در زادگاهش برای اولین و آخرین بار دوست دخترش فابین را بوسیده بود. و بعد همه رابطهشان تمام شده بود. نامهای را که برایش نوشته بود هرگز به او نداده بود. و روز پس از اولین و آخرین بوسه هر دو پی زندگی خودشان رفته بودند. و حالا سالها گذشته بود اما خاطره آن بوسه هنوز تاره بود. فابین معشوقه دوران نوجوانیاش در دهکده مانده بود و همان جا ازدواج کرده بود. امّا مرد به فرانسه رفته بود و معلم شده بود و سالها آنجا مانده بود و کار کرده بود. حالا او خانهاش را فروخته وسایلش را به حراج گذاشته و با دوست جدیدش به سمت دهکده زادگاهش راه افتاده بود. در بین راه اوقاتشان را در مکانهای مختلف با هم میگذرانند.
آندراس هنوز در دلش عاشق فابین است او را در جانش جستجو میکند به سراغش میرود. داستان آندرآس و فابین داستان عشقی بود که هرگز در واقعیت اتفاق نیفتاد. عاشق فابین بود اما نمیدانست که فابین نسبت به او چه احساسی دارد. در تمام طول تابستان تقریباً هر روز همدیگر را دیده و وقت زیادی را با هم گذرانده بودند، اما آندرآس هرگز جرئت نکرده بود عشقش را به او ابراز کند. به نظر هم نمیرسید که فابین منتظر بیان چنین احساسی از جانب او باشد. زمانی که آندرآس در پاریس زندگی میکرد نامهای برای فابین نوشت و احساسش را بیان کرد، نامهای که هرگز برایش نفرستاد.

مدتها بود که به فابین و مانوئل فکر نکرده بود و هیچ خبری هم از آنها نداشت. کم و بیش کارت خبر تولد نوزادی را به خاطر میآورد و همینطور عکس نوزادی را که چهرهاش بیانگر چیزی نبود. وزن و قدش هم روی کارت نوشته شده بود، انگار که یک چنین کارتی میتوانست بیانگر چیزی باشد. به احتمال زیاد به آنها تبریک گفته بود و شاید حتی هدیهای هم فرستاده بود، به خاطر نمیآورد. آخرین بار هر دوشان را کوتاه در مراسم خاکسپاری پدرش دیده بود.
در پایان داستان میخوانیم: «… احساس کرد که از همه چیز دور است و فراسوی همه چیز و هرکس ایستاده و فقط صدای نزدیک امواج خروشان او را احاطه کرد.»