بستنی

دیشب ستاد توکلی کیا در کانال شخصیشان مطلبی را درباره بستنی منتشر کردند که مرا یاد بستنی انداخت. دوست دارم برایتان این خاطره را بازگو کنم. امیدوارم حوصله خواندن و شنیدن آن را داشته باشید.
دوران کودکی من به چهار دوره تقسیم میشود: نخست دورهای که من هیچ چیزی از آن را به یاد نمیآورم و از تولد تا قبل از ۵ سالگی مرا در بر میگیرد. روزگاری که من در آغوش مادربزرگ محمدعلی فرخی و عمه گلثومم بزرگ شدم و مادرم غایب بزرگ زندگی من بود. دوم دوره زندگی با پدربزرگ که در آن علاوه بر مادر بابا هم غایب بزرگ بود .سوم دوره زندگی با بابا که ما زندگی جدیدی را در مکانی جدید شروع کردیم. زندگی جدیدی از نوع شهری را تجربه کردم. چهارم زندگی در یک خانواده جدید. بیشتر خاطرات این دوران را نوشتهام. بعدها شاید چاپش کردم.
من در روستایی کوچک در میان کوههای شاه جهان از سلسله کوههای بینالود به دنیا آمدم و در همان جا هم دوران کودکیام را سپری کردم. زندگی در روستا و در خانواده ما ساده و تمیز و مرتب بود. نه بد بود و نه خیلی خوب. خانواده ما هم کشاورزی میکردند هم باغداری و هم دامداری. چهار تا باغ داشتیم و چند هکتار زمین و چند رأس دام برای معاش خانواده. ارباب خودمان بودیم و خان خودمان و رعیت خودمان. پدران من رعیت هیچ کسی نبودند بنابراین اخلاق و منش رفتار ما به نوعی خان منش بوده و هست. بگذریم و برگردیم به تابستان سال 1355.
ما در خیابان نخریسی درکوچهای پشت کارخانه نساجی خراسان که مردم به آن میگفتند «نخریسی» و خیابانی که نامش الان نستران است زندگی میکردیم. آن موقع یادم نیست اسم این خیابان چه بود. با بابا تازه مهاجرت کرده بودیم. من بودم و بابا و مادر و بابا بزرگ غایب بودند و نبودند. دو اتاق داشتیم که خانه ما محسوب میشد. ما مستأجر آقای سلطانی و مریم خانم بودیم. آنها آن طرف خانه بودند و ما این طرف خانه. هنوز به زبان مادریم صحبت میکردم و زبان فارسی را چندان کامل یاد نگرفته بودم. دنیایی که من داشتم تجربه میکردم همه چیزش جدید بود؛ از تک تک کلمات تا آداب و رسوم و سایر مسائل.
یکی از مهمترین چیزهایی که برایم تازگی داشت غذاها و خوراکیهایی بودند که داشتم کم کم آنها را امتحان میکردم و مزه و طعمشان را به حافظه میسپردم. بابا هر روز صبح زود پیش از اینکه من از خواب بیدار شوم میرفت سر کار. کجا؟ نمیدانم؟ بعدها میگفت که آن روزها در ساختمانی در خیابان جنت مشغول به کار است. ساختمانی که هیچ وقت تمام نشد و هنوز هم نیمه کاره باقی مانده است. اگر بروید به خیابان جنت مشهد این ساختمان نیمه کاره را هنوز خواهید دید. برایتان گفتم که بابا معمار بود. اوستای بنا. خانه میساخت و در ساخت خانه به جز کاشی کاری تمام مهارتهای دیگر را داشت. از دیوار چینی گرفته تا ضربی زدن سقف.
وقتی بیدار میشدم تنها بودم. خیلی اهل خواب نبودم الان هم نیستم. صبح زود بیدار میشدم، وقتی که بابا رفته بود سر کار. یادم نیست صبحانه چی میخوردم یا چی داشتیم که بخوریم. تنها یک چیز در حافظه مانده است بابا صبحانه را خودش تهیه میکرد. شام را هم با هم میخوردیم اما وقت ناهار بابا سر کار بود و من تنها بودم. بنابراین ناهارها را تنهایی میخوردم.
بابا روزی ۱۵ ریال برای خرید ناهار به من پول میداد و سفارش میکرد بروم و با این پول هر روز کمی ماست پرچرب تازه و نان تازه از نانوایی بخرم و بخورم. ماست سالهای سال غذای اصلی خانه ما بود، هنوز هم من ماست را در کنار تمامی غذاها دوست دارم، از قورمه سبزی گرفته تا کوکوی سبزی. بیشتر روزها را همان چیزی که بابا گفته بود میخریدم امّا گاهی دلم میخواست خوراکی جدیدی را امتحان کنم.
در محله ما پیرمردی بود که هر روز با دوچرخه ۲۸ هرکولسش میآمد و داد میزد آی بستنی! بستنی! بستنی سرد و شیرین! بستنی! پشت ترک دوچرخش کلمنی داشت که دورش را با گونی پیچیده بود تا بستنیها در گرمای تابستان آب نشوند. بچههای محله و خانمهای محل کاسه یا پیالهای در دست میآمدند. یکی دو ریالی به او میدادند و کمی بستنی میخریدند و مینشستند و میخوردند. من هر روز بستنی خوردن بچهها و خانمها را نگاه میکردم. خوشمزگی بستنی را در چشمان و لبهایشان میدیدم. دهنم آب میافتاد. با هیچکس دوست نبودم و هیچ دوستی هم نداشتم. بدبختی اینجا بود که احساسم را هم با کسی نمیتوانستم در میان بگذارم. زبانشان را بلد نبودم. همیشه ساکت بودم. فقط گوش میکردم و تماشا میکردم تا یاد بگیرم.
روزی پیرمرد بستنی فروش دیرتر به محل آمد. نزدیک وقت ناهار بود. بچهها و خانمها ریختند دورش و هر کدام یکی دو قرانی بستنی خریدند اما من آن روز دل به دریا زدم. دریای بستنی. رفتم از توی خانه یک کاسه مسی بزرگ آوردم تمام پول را که بابا برای ناهار به من داده بود؛ یعنی تمام ۱۵ ریال را به پیرمرد دادم. کاسه را هم دادم دستش. پرسید بچه جان همه پول را بستنی میخواهی؟ زبنش را که نمیفهمیدم اما از نگاهش فهمیدم که چه میپرسد. با سر و با زبان بیزبانی گفتم: «بله.»
پیر مرد بستنی فروش کاسه را پر از بستنی کرد. چیزی حدود یک کیلو بستنی ریخته بودی توی کاسه و کاسه را داد دستم. بچهها و خانمها با تعجب نگاهم میکردند من هم با تعجب با آنها خیره شده بودم نمیدانستم چرا آنها دارند با تعجب نگاه میکردند یک کاسه مسی پر از بستنی که تعجب نداشت! داشت؟ من بستنی خریده بودم تا بخورم. درست مثل آنها. اما کمی بیشتر. چیزی حدود ۷ برابر بیشتر.
برای اولین بار بستنی خریده بودم. رفتم توی خونه. یک قاشق برداشتم. دوزانو نشستم کنار اتاق. چهار زانو نشستن را بلد نبودم، بعدها به زور یادم دادند. هنوز هم اگر آزادم بگذارند دو زانو مینشینم. درست مثل وقتی که روبروی خدا مینشینم. آن روز خدای من بستنی بود. با عشقی تمام روبروی خدایم نشسته بودم. قاشق را پر از بستنی کردم. آرام گذاشتم توی دهانم. مزه شیرینی و سردی و شیر پاشید توی دهانم. و خوشمزگی رفت در جانم. اولین مزه ماندگاری شد که در ذهنم باقی ماند. هنوز بعد از ۴۸ سال همچنان آن خوشمزگی در یادم باقیست. بستنی سرد و خوشمزه آنچنان زیر زبانم و در کامم مزه کرد که یک نفره و یک نفس و با تمام سرعت تا آخرین ذره کاسه پر از بستنی را تنهایی خوردم. یک دل سیر بستنی خوردم!
آن بستنی شد ناهارم. تا شب چیزی نخوردم. شب که بابا آمد پرسید: «ناهار چی خریدی برای خودت؟» فقط یک کلمه گفتم: «بستنی!» هنوز که هنوز آن مزه. آن خوشمزگی و مزه آن بستنی در جانم باغیست. راستش را بخواهید دوست دارم یک بار دیگر کاسه مسی را بردارم و بروم از آن پیرمرد یک کاسه بستنی بخرم و بنشینم و تنهایی آن را نوش جان کنم تا شاید آن خاطره را بازسازی کرده باشم. شاید تکرارش کنم. هر چند میدانم که برخی خاطرهها تکرار ناشدنی هستند، یک بار رخ میدهند و تنها از آنها یک خاطره و یک تصویر ذهنی در جان و ذهن ما نقش میبندد، درست مثل بستنی تابستان ۵۵.
امیر برات نیا ۱۵ آذر ۱۴۰۳