. روز و شب یوسف
روز شب یوسف نویسنده: محمود دولت آبادی
امروز بیستم بهمن بود. تعطیل بودیم. هم ما و هم نوزده استان دیگر کشور بخاطر کمبود سوخت و برق. آموزش مجازی شده بود. من ماندم در خانه. چند کار را از من درخواست کردند تا برای خانواده انجام بدهم. کارها وقت گیر و صبر و حوصله میخواست. برای سال نو و برای آمدن بهار. چه رسم خوشی است که ما ایرانیان داریم. از وسط زمستان که رد میشویم و هنوز زنده هستیم دلمان بهار میخواهد و بدون اینکه کسی به ما بگوید برنامه ریزی میکنیم برای بهار. برای نو شدن. خیلی چیزها را نمیشود نو کرد اما میشود گرد روزهای رفته را از سر و روی آنها تکاند. سبکشان کرد. برقشان انداخت. و اما برای ما امسال بهار خیلی بهار است. هیچ بهاری اینقدر برای ما زیبا و خواستنی نبوده است. نمیدان شاید به چند دلیل. دلایلش باشد برای بعد. مهم این است که ما و من خیلی مشتاق بهار چهار صد و چهار هستم. دو تا چهار دارد. فکر میکنم خوش یمن باشد. خرافاتی نیستم اما باور دارم که کلمات جان و انرژی دارند و این انرژی کلمات است که به جان آدم روحی تازه میدهد و شوقی تازه. کلمات خود زندگی هستند که بدون کلمه نمیشود زندگی را تعریف کرد. نمیشود احساس را بیان کرد. زندگی بدون کلمه هیچ است. و در ابتدا کلمه بود….
کتاب را از دو روز پیش شروع کردم. فاصله افتاد است بین کتاب قبلی و این کتاب. باید بگویم که کتاب دیگری را میخواندم که جزو کتابهای ممنوعه است و نمیشود دربارهاش چیزی نوشت و باید فقط خود فرد آنرا بخواند. نه همه. برخی. کسانیکه زیر بنای فکر و علمی به اندازه کافی داشته باشند تا گمراه نشوند. برای همین چندان در موردش ننوشتم اما چند جملهای شاید نوشتم و شاید هم هیچ ننوشتم بماند برای خودم. از دولت آبادی تا کنون کتابهای: «کلیدر، طریق بسمل شدن، جای خالی سلوچ» را خوانده بودم. این کتاب برحسب اتفاق به دستم رسید مدتهاست از استاد عزیزم که خیلی داتنگشان هستم استاد توکلی کیا خبری ندارم. دلم میخواست چیزی مینوشتند و کتابی باز معرفی میکردند. حتمان گرفتارند و مشغول مطالعات و یا در سفر. هرجا هستن تندرست باشند و دلشان شاد. امروز این کتاب تمام شد. در حین کار کردن گوش کردم تا هم کار به اتمام رسید و هم کتاب. لذت بردم. در مورد این کتاب دوست دارم ابتدا مقدمه آنرا که برای خودم جالب بود و اطلاعات جدیدی از دولت آبادی یاد گرفتم با شما به اشتراک بگذارم و بعد در مورد داستان چند خطی بنویسم.
روز و شب یوسف
محمود دولت آبادی
در سالهاى 48 ـ 1347، اندك اندك جرأت آن را در خود يافته بودم كه بروم سوى نوشتن كليدر. در آن ايام پارهاى از پايان رمان را نوشتم كه به لحاظ حسّى و معنايى از آن چه اكنون مىبينيد؛ هيچ فاصلهاى نداشت، و آن بر شانه كوه بر شدن پيرمرد «كلميشى» بود به جستجوى فرزندان و برادر و خانمان، از آن مايه كه انسانى مجنون چنان تواند كرد و گويى كه آن مرد با كوه و آسمان سخن مىگفت و مىپرسيد كجاييد اى پسرانم، برادرم… و پانزده سالى از دوره كار جدّى داستاننويسىام مىگذشت تا به آن جرأت دست يافته بودم. پس چنان چه در گفتگويى اشاره كردهام دعا ـ مناجات گونهاى نوشتم به يارى خواهى از بزرگان ـ پدران زبان و ادبيات درى، و آغاز كردم بدان كار و پيوسته مىپيمودم تا در نيمه دوم سال پنجاودو و نيمسال اول پنجاوسه، احساس كردم داستانهايى خارج از متن كليدر در ذهن دارم كه مىبايست در مجالى مناسب آنها را بنويسم، كنار بگذارم و باز بر سر كار كليدر بشوم؛ زيرا مىپنداشتم كليدر تا پايان دهه پنجاه مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعى از كليدر آن را كنار گذاشتم و پرداختم به داستانهايى كه ذهنم را مىآزردند و بايد مىنوشتمشان تا از آنها نجات يابم. پيش از اين دستنوشت دوم «پايينىها» رمانى نسبتآ مفصل را به پايان برده و آن را كنار گذاشته بودم. اكنون بايد مىپرداختم به داستانهاى «عقيل، عقيل / از خم چمبر / ديدار بلوچ / و… روز و شب يوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به كليدر باز گردم، چندى هم كار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پيش از آن كه تئاتر به پايان رسد و من بتوانم به مهمّى كه در پيش دارم برسم، در پايان سال 1353 ــ اسفندها ــ مرا بردند براى دو دقيقه به زندان؛ يعنى دو سال. چاپ عقيل ـ عقيل در زندان به دستم رسيد، ديدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پايينىها سربهنيست گم شد، و روز و شب يوسف هم ــ كه گويا به ناشر سپرده بودم ــ در خروار دستنوشتههايم به ديده نيامد. پس در گمان من روز و شب يوسف هم رفته بود همان جا كه رمان پايينىها و نمايشنامه كوتاه درخت رفته بود!
قضا را، در آخرين خانه تكانى نسخه تايپ شده مندرس و دستخطى از آن يافت شد. و اين دفتر كه شما پيش رو داريد، همان بازمانده قريب سى سال پيش است كه باز يافت شده و دريغم آمد كه در سلسله داستانهاى اين قلم جاى نگيرد. زيرا به ياد دارم كه از زمره
آثارىست در سه وجه مثلثى از اضطراب نوشته شد.
الف: دور شدن از كليدر ب: درگير بودن با كار تئاتر مسئوليتهاى آن، نيز سفرهايى كه گروه تدارك ديده بود در خطّه جنوب كشور. پ: زندگى ــ معيشت ــ كار ــ اداره و فضاهاى روزمره آن ايام.
گرچه به يادآوردن همه جور خاطرات خوشايند نيست و برخى را بايد به فراموشى سپرد؛ اما بازيافت روز و شب گمشده يوسف، از نظر من بدان مىارزد كه لحظاتى خود را در چنان مقطعى از عمر باز بينم، همچنين عطش و آتش نوشتن را در مثلث هيجانى ــ اضطرابآور آن سالهاى عمر و آن ايام به ياد بياورم. اينك روز و شب يوسف؛ نوشته سال يكهزار و سيصد و پنجا و دو.
اما داستان این کتاب:
یوسف جوانی است که تازه دوران بلوغ را پشت سر گذرانده و در یک خانواده معمولی و فقیر جامعه پایین دست زندگی خود را میگذراند. او بیکار است و شبها پای درس استادی میرود تا شعر و قران بیاموزد. اما در خیالش و در روزها و شبهایش و کوچه پس کوچههای شهر و مخصوصاً وقتی تنها در شب راه میرود توصیر سایهای دایم او را تعقیب میکند و همراه اوست. او این سایه را بصورت مردی هیکل و قوی میبیند که دستمال یزدی در دست دارد و در پی او همه جا میآید و گاهی در سر کوچه و محل منتظر است. روز و شب یوسف گر از هراس و بیم از این سایه است که با او بیگانه و غریب است.
خانواده یوسف شامل پدر و مادر و خواهرش است. پدرش شب کار است. روزها میخوابد و شب شام میخورد و میرود کارخانه تا روز بعد و از زندگیش راضی است. او پدر سالار است. مادرش زنی ساده و اهل زندگی است که مثل همه زنهای خانهدار این سرزمین سرش گرم زندگی و بچهها و شوهر خودش است. یوسف در این حانواده جدی گرفته نمیشود. هر چند بزرگ شده اما همه او را بچه میدانند و کاری به کارش ندارند. برای همین او برای خودش ول است و میگردد و میچرخد و به دنبال آن است تا ثابت کند که مردی شده است برای خودش اما او در درون از همان سایه میترسد. وحشت دارد. هراس دارد. قادر نیست این ترسش را به کسی بگوید. قادر به نگاه کردن به این سایه هم نیست. دایم میگریزد. تنها راهی که بلد است همین گریز است و بس.
داستان در تابستان روایت میشود. شبها یوسف دروی پشت بام میخوابد. کنارش خواهرش هم همانجا میخوابد. همسایه هم در پشت بام میخوابند اما شبها در پشت بام هزاران اتفاق میافتد که یوسف شاهد همه آنها است و خودش در پیر این امور پنهانی میشود. او شب میبیند که فخری خانم در رختخواب چگونه معاشقه میکند. چگونه خودش را در اختیار میگذارد و چگونه او را تحریک میکند. میداند که خواهرش هم شاهد اینهاست. شبها روی پشت بام صداهای بریده بریده و آه و نالههای خاص بگوشش میرسد. هیچ کاری نمیتواند بکند جز اینکه سکوت کند و گوش کند و در خیالاتش راه برود. امیال یوسف برانگیخته میشود و او خودش گاهی از دست امیالش فرار میکند و گاهی به همه وجودش این امیال هجوم میآورند و گاهی میخواهد فرار کند.
چیزی که تا پایان ذهن آدم را درگیر میکند این است که این سایه کیست؟ سایهای که اینقدر قدرتمند است و همیشه همه جا در تعقیب و در انتظار یوسف است. به نظر میرسد که این سایه، همان نیمه پنهان وجود خود یوسف باشد. بخشی از وجودش که خودش از آن هراسان است و میترسد و در توهماتش او را به شکل مردی هیکلی با دستمال یزدی در دست و چاقوی ضامن دار در جیب.
هر کدام از همسایه های یوسف و خانواده اش، ماجراهایی دارند. این ماجراها دایم فکر یوسف را به گونه ای به خود مشغول می سازند. همسایهای که در بیرون در کوچه خودش را خالی میکند و همسایهای که به محض ورد زنش را به باد کتک میگیرد. در کتاب روز و شب یوسف، ما به ترس ها، دغدغه ها، رنج ها و آرزوهای پسری نوجوانی همراه میشویم که میخواهد وارد دنیای مردانه شود و میشود. کتاب کوتاهی است. اگر به سبک کارهای دولت آبادی علاقه مند هستید بخوانید. اگر هم دوست داریم به جهان محلات سالهای دور سفر کنید که مردم چگونه بودند این را بخوانید. کتاب بخشی از مردم را نوشته است همانطور که زندگی میکردند. همانطور که عاشق بودند و همانطور که وقتی از کسی خوششان میآمد او را به چنگ میآوردند.
عبدالمطلب برات نیا