شب یک شب دو

شب یک شب دو

شب یک شب دو نوشته: بهمن فرسی

کتاب در گروه هنری فرهنگ و ادب که بیشتر اعضای آنرا فرهیختگان شهر کرد با مدیریت جناب آقای دکتر قهرمان مردانیان تشکیل می‌دهند، معرفی شد. از دوست عزیزی که کتاب‌ها را معرفی کرده بود درخواست کردم فایل کتاب‌ها را نیز برایم بفرستد. سه تا فایل بود. خواندن پی‌دی اف کمی برایم سخت است. تصمیم گرفتم فایل‌ها را بصورت کتاب پرینت وصحافی کنم. فرستادم برای جناب ادهم. برای سه جلد کتاب هشتصد هزار تومان پرداخت کردم. راستش پشیمان شدم از این کار و تصمیمم. اما کتاب‌ها آمدند خانه و شدند مال من. شبی شروع کردم به خواندن این کتاب. برای اینکه کتاب برایم تازگی داشته باشد قبل از اینکه خودم کتاب را بخوانم سراغ گوگل نمی‌روم و هیچ جستجویی نمی‌کنم اجازه می‌دهم خودم با آرامش بخوانم. پس از خواندن است که به همه جا برای کسب اطلاعات بیشتر سر می‌زنم.

همان چند صفحه اول از متن و موضوع کتاب خوشم آمد. از آن دست کتاب‌هایی بود که من عاشق سبک‌شان هستم و جزو آرزوهایم هست تا چنین کتابی را بنویسم. از خواندنش لذت بردم. تصمیم گرفتم همانطور که خودم می‌خوانم فایل صوتی آنرا نیز با دوستانم به اشتراک بگذارم. این کار را هم کردم ولی در فایل‌ها اسم کتاب را ننوشتم. فکر کردم بهتره ننویسم و پس از خواندن کتاب این کار را بکنم. خلاصه هرچه بیشتر کتاب را خواندم بیشتر لذت بردم. لحن کتاب تازه بود و جدید. فضا و زمان در این نوشتار کلا در هم پیچیده بود و هست. مردی که در حین سوزاندن نامه‌های باقی مانده از معشوقه‌اش خاطرات و گذشته را به شکل‌هایی گوناگونی برای ما بازگو می‌کند.

شاید باور نکنید اما مهم‌ترین چیز این کتاب طراح جلدش و نگاه اون زنی است که پشت جلد کتاب چاپ شده. حس عجیبی داره توی نگاهش. کلی حرف، کلی عشق و کلی کلمه نگفته…. میشه ساعتها نگاهش کرد. در مورد عکس روی جلد در سایت بانگ نیوز امده است: «شما هنوز نمی‌دانید این زن که از توی قاب روی جلد کتاب به‌تان خیره شده کیست؟ زیبا نیست، یعنی خیلی زیبا نیست. بیش‌تر گیراست تا زیبا. خسته است. چشم‌هایش خسته‌اند. لبخندش از سر شادی نیست. لبخندی زورچپان که دوخط عمیق از پره‌های بینی تا گوشه‌ی لب روی صورت‌اش کاشته. مثل یک زن کارمند، موهای ساده و حتا کمی نامرتب دارد. زیر چشم‌هایش حلقه‌ی خاکستری‌ای است که حتمن از نوری نیست که از سمت راستِ صورت‌اش تابانده‌اند؛ بیش‌تر از بی‌خوابی و خسته‌گی برمی‌آید. انتهای حلقه‌ی موی‌اش که تا گردن می‌رسد، نوشته است:«بهمن فرسی». زیر گردن‌اش بالای سینه، بزرگ‌تر نوشته است: «شب یک شب دو». گفتن این‌ها شاید زیاد ربطی به تحلیل یک داستان یا رمان نداشته باشد. اما این شاید واکنش طبیعی چند نفری بود که این کتاب را خوانده بودند. یعنی بعد از پایان کتاب، وقتی ورق‌ها بسته شدند جلد کتاب را ساعت‌ها خیره شدند و همه کمابیش این سئوال را کردند: «این بی‌بی است؟»

زیبایی دیگر این کتاب زبانی است که برای بیان روایت انتخاب شده. زبان خاصی است کمتر دیده شده است. مرا یاد خیلی از خاطرات می‌اندازد. زمان‌هایی که در وسط عده‌ای آدمها گیر افتاده‌ای نه شوخی‌هایشان را می‌فهمی نه از حرف‌هایشان سر در می‌آوری.

خلاصه داستان

در رمان شب یک، شب دو مردی تحصیلکرده با عقایدی مدرن به نام «زاوش ایزدان» با خواندن نامه‌های عاشقانه  دختری به نام «بی بی»  به مرور روابط  و بخش‌هایی از زندگی‌اش می‌پردازد. داستانی که در خلال این نامه‌ها درصدد بیان اوضاع آن دوران با ته زمینه برهنگی و عشق‌هایی مبتی بر تن و جسم است. راوی داستان تمام  سرخوردگی‌های خود را به شکل عصیان علیه همه نظام‌های اخلاقی و اجتماعی نشان می‌دهد. او هنگامی که نامه‌های معشوقش را مرور می‌کند، خاطراتش را با تغییر فعل و فاعل برای خودش می‌خواند، مرور می‌کند و بعد آن‌ها را می‌سوزاند. نامه‌هایی که در طول ۷ سال نوشته شده است. «زاوش» عصبانی و سرخورده از همه افراد به اصطلاح هنرمند اما دورو و تهی است که با آن‌ها در ارتباط است و معاشرت می‌کند. «بی بی » دختر ثروتمندی است  که با «ژیار» ازدواج کرده و در خارج طراح مد و لباس است. در هرسفرش رابطه‌ای با زاوش دارد، حتی اگر لازم است برای او دختری جور می کند تا او تنها نماند.

فرسی معتقد است که این اثرش نامه‌ای است به انسانی از زمانه‌ی دیگر. او بیست سال بعد از نوشتن این کتاب می‌گوید: «وقتی خود من به عنوان خواننده به این نوشته نگاه می‌کنم، باید، در عین ناخوشایندی، بگویم که از بابت زبان و بیان و بافت و ساختمان ادبی، مقوله‌یی‌ست که زبان فارسی آن‌ را خواهد خواند و خواهد شناخت. امروز که من ادبیات داستانی دنیا را با گز و عیار دیگری می‌سنجم، به سختی می‌توانم سر در بیاورم که بیست سال پیش به شکل و زبان شب یک شب دو چگونه دست یافتم  و آیا آن کم‌گویی و انسجام شاعرانه را باز می‌توانم تکرار کنم؟»

قسمتی از کتاب شب یک شب دو

هرچه در دل دارم برایت می‌نویسم. عزیزم،تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‌تواند بفهمد. من‌ توانستم تو را ببینم.تو را تماشا کنم. تو آنقدر عجیب و پر و زیاد و غیر عادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تورا تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد.ترسی که از تو‌ داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‌ها را هرگز نمی‌توان تعریف کرد. من می‌خواستم فقط مثل یک حیوان، چندسالی سرم را روی زانوی تو بگذارم و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست، (ما بر یک بلندی‌ هستیم.سر تو به زانوی من است. باران می‌آید. بعد برف می‌آید. باد می‌آید. آفتاب است. ابر‌می‌شود. غروب‌است. شب‌است.ما تدریجا رنگ می‌بازیم، گوهر می‌بازیم، سنگ می‌شویم. تندیس سنگی ما بر بلندی‌ می‌ماند. وکلمات تو مانند پیکان‌های گل قاصد، تک‌تک،بر آسمان این تصویر رها می‌شوند، می‌گذرند و به اقیانوس خاموش نیستی می‌ریزند، باور کن من حس می‌کردم که این‌حال با طبیعت جور نیست. و ادامه نمی‌یابد. تو آن‌قدر بالاتر بودی، و من هربار که پیش تو بودم آن‌قدر خودم را هیچ‌تر می‌دیدم.

ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم. حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.

اما من پیشنهاد می‌دهم برای درک بهتر این داستان مطلب زیر را بخوانید:

سپینود ناجیان: شب یک، شب دو بهمن فرسی، یک عاشقانه‌ خشم‌آگین

دیرزمانی نیست که کتاب‌خوان‌های ایرانی به خواندن رمان‌های لویی فردینان سلین روی آورده‌اند و از عصیان‌های او و زبان تند و صریح‌اش، در مرگ قسطی و سفر به انتهای شب، لذت می‌برند. غافل از این‌که در چند قدمی خودمان، شاید در همین میدان انقلاب، قبرستان کتاب‌های قدیمی؛ کتابی فروخته می‌شود که نه تنها دست‌کمی از کارهای سلین ندارد، بل‌که برای خواننده‌ی ایرانی که میل به بی‌واسطه خواندن دارد، دل‌چسب‌تر هم هست.

افتن و در دست گرفتن این کتاب خود داستان عجیبی دارد. می‌گویند حدود پانصد نسخه در انباری، که متعلق به ناشر این کتاب – سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک – بوده و بعد از انقلاب تعطیل شده، ده پانزده سالی خاک خورده و خیلی اتفاقی توسط مستاجر یا خریدار بعدی انبار، روی اشیاء دیگر ابتیاع شده و هیچ‌کدام ندانسته‌اند که چه گنجینه‌ای را دست به دست می‌کنند و هنگامی که این کتاب را توی بازار کتاب دست دوم «ریخته‌اند»، بعضی موفق شده‌اند این شاه‌کار را با قیمت هزار و پانصد تومان و نه دست دوم، بسیار تمیزهم بخرند! البته حالا قیمت آن چیزی حول و حوش ده تا دوازده هزار تومان است که برای خواننده‌ی جدی ادبیات ایران مبلغ چندان گزافی هم نیست.

شما هنوز نمی‌دانید این زن که از توی قاب روی جلد کتاب به‌تان خیره شده کیست؟ زیبا نیست، یعنی خیلی زیبا نیست. بیش‌تر گیراست تا زیبا. خسته است. چشم‌هایش خسته‌اند. لبخندش از سر شادی نیست. لبخندی زورچپان که دوخط عمیق از پره‌های بینی تا گوشه‌ی لب روی صورت‌اش کاشته. مثل یک زن کارمند، موهای ساده و حتا کمی نامرتب دارد. زیر چشم‌هایش حلقه‌ی خاکستری‌ای است که حتمن از نوری نیست که از سمت راستِ صورت‌اش تابانده‌اند؛ بیش‌تر از بی‌خوابی و خسته‌گی برمی‌آید. انتهای حلقه‌ی موی‌اش که تا گردن می‌رسد، نوشته است:«بهمن فرسی». زیر گردن‌اش بالای سینه، بزرگ‌تر نوشته است: «شب یک شب دو». گفتن این‌ها شاید زیاد ربطی به تحلیل یک داستان یا رمان نداشته باشد. اما این شاید واکنش طبیعی چند نفری بود که این کتاب را خوانده بودند. یعنی بعد از پایان کتاب، وقتی ورق‌ها بسته شدند جلد کتاب را ساعت‌ها خیره شدند و همه کمابیش این سئوال را کردند: «این بی‌بی است؟».

رمان «شب یک شب دو» تنها درشکل ظاهری کتاب هویت نمی‌یابد. شاید هویت اصلی این رمان نه چندان کوتاه(نزدیک به دویست و چهل و پنج صفحه) بیشتر در فرم روایت رمان باشد. روایتی که مبتنی بر سنتِ حالا فراوان شده‌ی خواندن نامه، یا نامه‌‌نگاری است. اما باز در نوع خود یگانه است. چرا که زمان داستان، زمانی است در آینده‌ای دورتر از زمان نگارش نامه‌ها، که زاوش ایزدان، راوی و عاشق بی‌بی، نامه‌های چندین سال قبل‌تر بی‌بی را به خودش، بدون هیچ ترتیبی می‌خواند و همان‌جا می‌سوزاند. “شب یک شب دو» شاید طول زمانی‌ای دارد برابر ده دقیقه یا کمی بیش‌تر(مگر خواندن و سوزاندن چند نامه چقدر زمان می‌برد؟).

فرم روایت از این‌جا ساخته می‌شود که زاوش هنگام خواندن نامه‌ها ضمیر «من» را که دال بر بی‌بی است، به تو برمی‌گرداند.(یعنی بی‌بی نوشته است:«زاوش عزیزم، امیدوارم حالت خوب باشد» و زاوش هنگام خواندن، آن چیزی که در رمان جلوی خواننده است، می‌خواند«زاوش عزیزت، امیدواری حالم خوب باشد») و این‌گونه متن نامه‌ها در گیومه می‌آیند.

خط روایتِ موازی‌ای که پا به پای خواندن نامه‌ها می‌آید، ‌اظهار نظرهای زاوش است، در همان زمان حال روایت، که با یک خط فاصله مشخص می‌شود. گویی دیالوگی است که خطاب‌اش خود بی‌بی است. یعنی مخاطب دارد. و خط دیگر روایت، که در قلاب آورده شده، نقل گذشته‌ها است یا یادآوری خاطرات که آن هم به موازات دو خط دیگر روایت حرکت می‌کند.

«شب یک شب دو» یک فرآیند ذهنی است. ترفند بهمن فرسی در جابه‌جایی و گسست‌های زمانی دل‌خواه‌اش برای روایت این داستان، به گونه‌ای اتفاقی است؛ زاوش ایزدان نامه‌ای را برمی‌دارد(این گسست زمانی درست مانند به‌هم ریخته‌گی زمان در سینمای معاصری است که سردمدار آن ایناریتو است، بیست و یک گرم، عشق سگی، بابل و…). تاریخ‌ها هیچ‌کدام ترتیب زمانی دقیق ندارد. تاریخ نامه‌ها به میلادی است و دورترین آن‌ها در فصل هشت‌ام سوزانده می‌شود که تاریخ هفت/پنج/شصت و سه دارد و جمله‌ی پایین‌ترش حدود آغاز این آشنایی را معلوم می‌کند.

-«یک تابستان، یک پاییز، یک ماه از زمستان، پانزده روز خلاء ویرانگر و هیجان سیاه که ساعت‌هایش به بلندی سال بود، همه گذشت.»(ص ۵۰)

با حساب سرانگشتی می‌‌شود حساب کرد که بی بی و زاوش ارتباط‌شان از نه-‌مین ماه سال هزار و نه‌صد و شصت و دو آغاز شده و تقریبن تا آخرین نامه که تاریخ ِ چهار/هفت/شصت و نه را بر پیشانی دارد، حدود هفت سال بوده. چرا این‌ مقدار اهمیت دارد؟ نمی‌دانم. اما برای نویسنده مهم است. به‌تر است بگوییم برای زاوش اهمیت دارد. شاید چون با سوزاندن همه‌ی آن نامه‌ها کیفیت ارتباط یا ماجرای آدمی مثل زاوش ایزدان از بین می‌رود. نویسنده انگار دارد مدرک جمع می‌کند. انگار گزارشی می‌نویسد و می‌ترسد کوچک‌ترین ادله‌اش نابود شوند زودتر از آن‌که ثبت شوند. راستی زاوشی که نویسنده است و بازی‌نویس، آیا بعد از سوزاندن نامه‌ها دارد شرح ماوقع را می‌نویسد؟ یا برای کسی تعریف می‌کند؟ چرا فکر کردن به بهانه‌ی روایت این رمان این قدر بی‌اهمیت می‌شود؟ چون جاهایی نویسنده و راوی هم‌پوش می‌شوند؟ این که کیفیتی است بسیار طبیعی.

عشق، تن

شاید در دسته‌بندی‌های رایج ادبی، این رمان میان ادبیات اروتیک و ادبیات عاشقانه معلق باشد. اما فارغ از این دسته‌بندی‌های مرسوم، نمی‌توان کتمان کرد که نگاه فرسی به عشق با تن آمیخته است.

-«ما برهنه شدیم و آغاز کردیم. میان من و تو وقتی برهنه نیستیم[،] همه چیز ساکن است. وقتی برهنه آغاز می‌کنیم، بعدا می‌توانیم پوشاننده‌ترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغاز می‌کنند، سالها پوشیده ادامه می‌دهند، و همین که برهنه می‌شوند همه چیز تمام می‌شود. یا این‌ که برهنه آغاز می‌کنند، اما آغازی میانشان روی نمی‌دهد. آن وقت هرکس لباس خود را می‌پوشد و هر کدام به راه خود می‌روند.»(ص۴۶)

این نگاه، در زمانه‌ی خود بسیار سنت شکن است(سال ۱۳۵۳). نگاهی که شاید تکفیر می‌شده. جالب این‌جاست که به هیچ عنوان لطمه‌ای به تقدس عشق وارد نمی‌کند و چه بسا زیبایی آن را دو چندان می‌کند. بهمن فرسی به هیچ وجه قصد فریب مخاطب‌اش را ندارد. او را با دروغ‌های مقدس دل‌خوش نمی‌کند. عشق واقعی را به او می‌آموزد. او را بر ترس‌هایش چیره می‌کند. «شب یک شب دو»، یک دنیای واقعی را پیش چشم می‌گذارد پس چه‌گونه می‌شود در این محدوده، فرای قوانینی که خود بنیاد کرده رفتار کند. حقیقت این جاست که عشق و وصل و هجران همه واژه‌هایی هستند که ما به ازا بیرونی‌ای در زندگی روزمره‌ی انسان‌ها دارند. تفاوت در دوغ و دوشاب است. وصل را اگر بگویی هم‌خواب شدن دیگر نیازی به حجاب نیست. و این مشخصه‌ی بارز «شب یک شب دو» است؛ صراحت در عین زیبایی کلام.

-«من و تو، بی‌اختیار، مانند موجی برخاسته که باید فروبریزد، روی حوله گسترده می شویم. وقت برای برهنه شدن نداریم. تو در زیر دامن برهنه هستی. من، بی اختیار، بی‌فرصت، بی‌آرام، بی سخن، مانند آبشاری گرم در تو می‌ریزم»(ص ۱۵۸)

و این هم‌آغوشی ِعشق و تن را چه زیبا به تصویر می‌کشد. گونه‌ای که هیچ اعتراضی را برنمی‌انگیزد.

آشوب
(پیش از پرداختن به این بخش شاید لازم باشد مطلبی که صرفن در حد یک اعتقاد شخصی است، عنوان شود. این نگاه بسیار نازلی است که گاهی انتخاب می‌شود از سوی برخی برای تحلیل یا بررسی یک اثر، جدا کردن جنسیت و برجسته کردن آن. انسان مدرن و شخصیت‌های مدرن در آثار هنری انسان‌هایی واقعی هستند با ضعف‌ها و قدرت‌های‌شان. و اغراق در هر کدام از این جنبه‌ها شخصیت را باورناپذیر می‌سازد. زن ِفرشته-‌صفتی که ظاهری زیبا دارد و ذهنی بسیار پیش‌رو و هنرمند و روشن‌فکر ودر عین حال مادری نمونه و همسری فداکار و معشوقی جذاب و… آدم ِ داستانی دل‌به‌هم‌زنی می‌شود! خواه زن خواه مرد. بنابراین گویا به‌تر باشد که خواننده‌ی حرفه‌ای یا منتقد با کنار گذاشتن این نگاه، آثار ادبی را به دو دسته‌ی ضد زن یا ضد مرد و امثال آن طبقه‌بندی نکند.)

زن اثیری‌ای که زاوش از بی‌بی می سازد، او را به جنونی می‌رساند که در مهمانی کاکایی‌ها به اوج می‌رسد. ظاهر امر تشویش زاوش از محیط سطحی و ابلهانه‌ی روشنفکری و هنری آن مهمانی است اما حضور کم رمق بی‌بی او را به سرحد دیوانه‌گی می‌رساند. زاوش ایزدان آدمی است صادق که حسادت‌‌اش به ژیرار، علاقه‌اش به حافظ… و بنابراین واکنش‌های او آن قدر رو است که بفهمیم عشق به بی‌بی، او را به این حال و روز می‌رساند. گفتن این‌ها هیچ کدام توجیه‌ای نیست برای واکنش‌های زنانه یا مردانه. چرا که زاوش ایزدان آن‌قدر در بیان عقایدش صریح است که بدون تحلیل و موشکافی می‌توان دریافت که نگاه مثبتی به زنان ندارد.

-«آدمیزاد و طبیعت هرگز واقعا کوشش نکردند استقلال را به زن یاد بدهند. آن چندتا زنی هم که سعی کرده‌اند خودشان به خودشان یاد بدهند، به عوض مستقل، هرزه از کار درآمده‌اند. یا اصلا بکلی مرد شده‌اند. می‌دانی عزیزم؟ البته همهء مردم روی زمین مستقل مخفی که هستند، ولی درد، درد باز بودن، درد دزدکی زندگی نکردن است.»(ص۲۳)

این نگاه او ریشه در ضعف او دارد. برای همین هم بسیار دل‌نشین می‌نماید. زاوش قهرمانی است که از نشان دادن پاشنه‌ی پای‌اش هراسی ندارد. یکی از کابوس‌های او را ببینید:

-«… با شتابی که در آن دیگر هویت‌ها را تشخیص نمی‌دهم، پیاپی زنهای دیگری به جای تهمینه پیدا و ناپدید می‌شوند. بعد می‌بینم در فضایی بی‌ابعاد، برهنه ایستاده‌ام. و همه‌ی زنها، در یک دایره، کیپ هم، برهنه بر زمین دراز کشیده‌اند، و مرا در حلقه‌ی تنگ پاهایشان محاصره کرده‌اند.»(ص ۶۵)

اما او(زاوش) نگاه مهربان و به‌تری به بقیه‌ی آدم‌ها هم ندارد. از این نظر شباهت زیادی بین او و شخصیت‌های آثار سلین مشاهده می‌شود. طغیان و عصیانی که او را از جامعه می‌راند به سمت انزوای خودش. این انزوای خودخواسته آرامشی در او پدید می‌آورد که دوباره با عنصری از جنس همان آدم‌ها به هم می‌ریزد. این عنصر، عنصر آشوب‌زا است که یا باید در ذهن او نابود شود،(نمونه‌اش فیلیسای چاه بابل اثر رضا قاسمی است که نه به شکل فیزیکی بل‌که با یک سیر بطئی در ذهن مندو نابود می‌شود اما آثار مخرب یا شاید سازنده‌اش، برجا می‌ماند. آثاری که به کیفیت آن ارتباط بسته است نه به شخص یا به عنصر آشوب‌گر) یا باید به شکل فیزیکی، این چنین تلخ و دردناک مثل بی‌بی از بین برود؛ بماند زیر یک صندوق بار سنگینی که از چرثقیل رها شده و آن اندام نازک اثیری و شکننده له شود.

فاجعه

«بی‌بی اسم قشنگی‌یه ها.»(ص ۶۰) ظاهری ترد و شکننده با چشمانی سبز. همین. شخصیت او، با آن‌که نامه‌هایش در داستان آمده، یعنی یکی ازدرونی‌ترین وجه‌هایش، و چندین دیالوگ هم دارد، هیچ مشخصه‌ی بارزی ندارد. شاید به چند دلیل؛ یکی از آن‌ها این باشد که نامه‌های بی‌بی دارد توسط زاوش، با واسطه برای خواننده خوانده می‌شود و حتا فردیت بی‌بی، یعنی «من» ِ او تبدیل به «تو» شده. یا این‌که در میان سطرهای نامه زاوش حرف‌های خودش را می زند. نامه‌های بی‌بی را تفسیر می‌کند. از او ایراد می‌گیرد. به بهانه‌ی روایت خاطرات، رشته‌ی هم‌ذات پنداری خواننده با بی‌بی را می‌گسلد. از سویی این عدم شناخت درست از او، به ماندن او در هاله‌ای کمک می‌کند که با مرگ‌اش انگار کلید صندوقی اسرارامیز را با خود می‌برد. گرچه توسط نامه‌ای که در آن اعتراف می‌کند که هوم، پسرش ، در واقع پسر ژیرار نبوده و از خود زاوش است و انگار که دیگر بی‌بی بودن‌اش به روایت لطمه می زند، او دیگر هیچ برگ برنده‌ای ندارد. و حالا (انتهای داستان) که ژیرار علی شده و با خواهر بی‌بی ازدواج کرده و تمام موانع رسیدن او به زاوش برداشته شده و رویای زندگی در بندر دست‌یافتنی می‌نماید، قاعده‌اش این است که تعادل به هم بخورد و چه کسی به‌تر از بی‌بی که حتا اگر هم باشد شاید نتواند این نامه‌ها و عکس‌ها را بسوزاند.

فجایع رمان کمی اغراق شده‌اند. به استثنای فاجعه‌ی میهمانی که ظاهرن می‌بایست اغراق شده‌تر از باقی اتفاقات شوم داستان شود، اما این گونه نمی‌شود. چرا که در این بخش با چرخش حیرت‌انگیز راوی از اول شخص به سوم شخص دانای کلای که البته محدود است و گزارش نقل به نقلی از میهمانی دارد و جوری روایت می‌کند که وقوع فاجعه چندان دور نمی‌نمایاند. زاوش مجنون شده، به سیم آخر زده. اما در بقیه‌ی فجایع مثل مرگ هوم، پسر کوچک بی‌بی، که تنها یک اطلاع‌رسانی ساده در نامه‌ای از اوست. یا تصادف سخت زاوش بعد از میهمانی که با تمهیدی سردستی، برداشت شده از سینما(که البته در زمان خود نوآوری محسوب می‌شده) میان فجایع بخش پایانی رمان جای گرفته. یا حتا فاجعه‌ای مثل جدایی بی‌بی و ژیرار و ازدواج آذین خواهر بی‌بی با ژیرار. تمام این‌ها پرداخت ضعیف‌تری نسبت به جریان کشته شدن جهان به دست زاوش دارند.

قطعن پرداخت و مقدمه‌چینی برای همه‌ی این‌ها فرصت می‌خواست و باعث طولانی‌ شدن و بی‌فایده شدن و دور شدن از قصه‌ی اصلی بود. اما روی دادن آن‌ها با این حجم و در این فرصت کوتاه، شیوه‌ای است به کار رفته در تراژدی‌های یونان و نمایش‌نامه‌های کلاسیک مثل کارهای شکسپیر. چندان دور نمی‌نماید چرا که پابندی بهمن فرسی به نمایش‌نامه‌نویسی(به گفته‌ی خود او: بازی) بر همگان معلوم است. اما چیزی که در این میان تناقض می‌سازد؛ فضای رئال رمان است که هم‌خوانی‌ای با عنصر تقدیر در تراژدی ندارد. این‌جا شاید تنها جایی است که از نگاه مدرن بهمن فرسی خبری نیست. بل‌که او کاملن وفادار به شیوه‌ی نمایش‌نامه‌های کلاسیک این خطر را می‌کند که در حیطه‌ی رمان دست به این تجربه بزند. حال این‌که تا چه حد در این بداعت موفق بوده به نظر شخصی نگارنده چندان موفق نیست.

انسان زمانه

بهمن فرسی جایی در مصاحبه‌ای* اشاره کرده که «شب یک شب دو» نامه‌ای است به انسانی از زمانه‌ی دیگر. به عنوان نسل بعد و بعدتر بهمن فرسی، اگر خودمان را مخاطب این رمان بدانیم، حرف‌های بسیاری در آن می‌یابیم. مشترکات زیادی که با زمانه‌ی ما نیز هم‌گون است. ارجاعاتی به اوضاع سیاسی و فرهنگی، آدم‌های روشن‌فکر، شاعر، کارمند، حتا به سانسور، نقب به لایه‌های زیرین جامعه به بهانه‌ی روایت کودکی‌های زاوش، و بسیاری نکات دیگر که مجال در این‌جا اندک است و شاید روزی در فرصتی نه چندان دور و به تفصیل به ان پرداخته شود چه این بخش نگاهی عمیق و جامعه شناسانه به محیطی که زاوش در آن بالیده و تاثیرات عمیقی بر روح و روان او می‌گذارد دارد. بخشی که به ریشه‌ها می پردازد و شاید نقطه‌ی برتری در آثار موسوم به ادبیات پرخاش باشد. قرار نیست ادبیات پرخاش در حد «غر زدن» و دایم شکایت داشتن تنزل یابد. این را بدانیم که زاوش با قاطعیت در آخرین جمله‌ی کتاب به کاپیتان کشتی‌ای که او را به مذبح بی‌بی آورده با زهرخندی می‌گوید: «من هم خیال ندارم همان مسیری را که آمده‌ام برگردم.»(ص ۲۴۳)

و این سرنوشتی محتوم است.

«شب یک شب دو» رمان سترگی است که ساعت‌ها قلم‌فرسایی و بررسی ویژگی‌های آن نیاز به فرصت و تعمق زیادی دارد. شاید تا این‌جا بشود خواننده‌ی حرفه‌ای رمان ایرانی را به یافتن این کتاب و خواندن آن تشویق کرد و کلاه از سر برداشته؛ به همراه این یادداشت گفت:

«آقای فرسی مرقومه‌تان واصل شد! امضاء: انسانی از زمانه‌ی دیگر».

در ارجاعات به متن رمان، رسم‌الخط دست نخورده باقی‌مانده است.

*گفت‌و‌گوی مریم منصوری با بهمن فرسی، روزنامه‌ی آینده‌ی نو، سال اول شماره‌ی ۹۴، پنج‌شنبه۲۶ آذر ۸۶

منبع: https://baangnews.net/480

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *