زندانی لاس لوماس
نوشته: کارلوس فوئنتس
ترجمه: عبدالله کوثری
نویسنده: عبدالمطلب براتنیا
به آخرین ساعات سال ۴۰۳ رسیدیم. فرصت نکردم بشمارم که چند جلد کتاب خواندهام. به خودم قول داده بودم که هر هفته یک کتاب بخوانم، اما فکر میکنم به این موفقیت نرسیده باشم. امشب، در اولین شب قدر، آخرین کتاب ۴۰۳ را بهصورت مختصر معرفی میکنم.
نام این کتاب زندان لاس لوماس است که کارلوس فوئنتس آن را نوشته و عبدالله کوثری ترجمه کرده است. کتاب ۱۴۷ صفحه دارد که بخش اول آن داستان لاس لوماس است و بخش دوم، مصاحبهای با نویسنده کتاب.
چهار مرتبه آن را خواندهام تا بتوانم درک کنم که نویسنده دقیقاً چه میخواهد بگوید. داستان، ساده و خطی است، اما فهم پیام اصلی آن دشوار و پیچیده. همان ابتدای کتاب با این جمله روبهرو میشوید:
“داستانی که میخواهم تعریف کنم آنقدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم. اما گفتنش آسان است. همین که دستبهکار میشوم، میبینم ناچارم از معمایی شروع کنم. آن وقت میفهمم مشکل یکی دوتا نیست. آه، گندش بزنند! کاریش نمیشود کرد. این داستان با رازی شروع میشود. اما باور کنید، امید من این است که وقتی به آخرش میرسید، همهچیز را درک کرده باشید، مرا درک کرده باشید.”
نکته مهم این کتاب، کشف همین راز از لابهلای جملات است.
کتابهای فوئنتس و سبک نویسندگیاش، در عین سادگی، پیچیده و دشوارند. برای رسیدن به یک برداشت کامل، باید کتاب را چندین بار با دقت خواند.
مثل کتاب آئورا، این کتاب نیز به زبان اولشخص روایت میشود. داستان دربارهی مردی است که در ابتدا میرزا بنویسی ساده دارد، اما با کشف یک راز و دستیابی به اطلاعاتی دربارهی زندگی یک سرهنگ، به ثروتی هنگفت میرسد. پس از این، کار و کاسبی خودش را راه میاندازد و کاخی بنا میکند که نام آن “لاس لوماس” است. او در جایی از داستان میگوید:
“اطلاعات، سرچشمهی قدرت است. اما مهم این است که راه استفاده از آن را بدانی. اگر موقعیت اقتضا نمیکند، نباید از آن استفاده کنی. سکوت هم میتواند مایهی قدرت شود.”
با گذر زمان، زندگیاش دستخوش تغییراتی عجیب و غریب میشود، اما خودش هرگز به این تغییرات اشارهای نمیکند. تنها نشانههای این تحول، زندگی مرفهی است که در آن، نوکران و کلفتان، زنان و دختران بسیاری در خدمت او هستند. در نهایت، او در دل همین امکانات و تجملات، بهنوعی زندانی میشود.
فوئنتس در این داستان، نخبگان، روشنفکران و ثروتمندانی را به چالش میکشد که پس از انقلاب مکزیک، زندگیشان متحول شد و از فقر به ثروت رسیدند. کسانی که حالا در رفاه زندگی میکنند، اما از گذشتهی خود جدا افتادهاند.
بخش دوم این کتاب، مصاحبهای با نویسنده است. این بخش، برای کسانی که میخواهند با ادبیات آمریکای لاتین آشنا شوند، بسیار ارزشمند است. توصیه میکنم این ۵۰ صفحه را با دقت بخوانید و از آن یادداشتبرداری کنید.
برای آشنایی بیشتر با فضای کتاب، چند پاراگراف از آن را انتخاب کردهام. امیدوارم از خواندن آنها لذت ببرید:
“هیچکس نمیتواند گذشتهی دیگری را ردیابی کند. اهل کجایی؟ پدر و مادرت که بودند؟ هرکدام از این سؤالها ممکن است زخمی باشند که هرگز التیام پیدا نمیکند. زخمی که نمیگذارد دوست داشته باشیم یا دوستمان داشته باشند.”
“آن شب، خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم که جماعتی تا ابد در خانهی من میمانند. یکی میرود و یکی میآید. نسل پشت نسل. بیتوجه به سرنوشت وکیل شیکپوشی که من باشم، یعنی این بچهقرتیِ لاس لوماس دچا پولتیک. آنقدر میمانند تا بمیرم. شما هم بخواهید یا نخواهید باید گوش کنید. اگر من زندانی لاس لوماس هستم، شما زندانی تلفن من هستید؛ به من گوش میدهید.”
“آخر و عاقبت همهی ما این است که خودمان را در آینهی عالم تماشا کنیم و جز چهرهی ابلهانهی خودمان چیزی نبینیم.”
“سربازها به ما گفتند: شما آزادید؛ دیگر نه ملکی هست، نه مالکی و نه رئیسی. فقط آزادی. زنجیرهایمان باز شده بود. ارباب، آزاد بودیم. دقیقاً به آزادیِ هوا. و حالا ببینید عاقبتمان به کجا کشید؛ هنوز داریم برای این و آن جان میکنیم یا در زندانیم.”
“امروز که همهچیز شتابان در حال فروپاشی است، با حسرت به یاد روزهایی میافتیم که اوضاع رو به ترقی داشت. آدم، اگر مبتذل و راضی باشد، بهتر است تا مفلوک و فرهیخته…”
“هرچیزی به ما نارو میزند: کلام، یک علامت میدهد و حالت چهره، چیز دیگری را نشان میدهد. کلمات، ضدِ خودشان میشوند. ذهن، به ما کلک میزند. مرگ، مرگ را اغفال میکند… حواستان باشد!”
“رک و راست بهتان میگویم، یک چیز به این زندگی آبرو و حیثیت میبخشد و آن، احترامی است که من برای معشوقههایم قائل بودم. شما حق دارید مرا متهم کنید به اینکه خودخواهم، سطحینگرم، مبتکرم، از دیگران کار میکشم و بلد نیستم بند کفشم را ببندم. اما چیزی که به من نمیچسبد، فضولی در کار دیگران است. فکر میکنم همین، اسباب نجات من شده. همین باعث شده زنها دوستم داشته باشند. من ازشان توضیح نمیخواهم، توی گذشتهشان کند و کاو نمیکنم.”