گذری بر گورستان کتاب‌های فراموش شده

گذری بر گورستان کتاب‌های فراموش شده، نویسنده: عبدالمطلب برات‌نیا

نویسنده: عبدالمطلب برات نیا

ناشر: سایت کتابخوان‌های بیست بیست (http://bookreaders.ir)  

تاریخ نشر: 17 اسفند 1402

عصر ساعت 5 رفتم دانشگاه فردوسی برای شرکت در جلسه گروه مکتبخانه. دیر رسیدم. چ.ون مسافری را بردم تا جایی وقتی برگشتم در کوچه‌های بند بست آزادی گیر افتادم و همین امر سب شد نیم ساعتی دیرتر رسیدم. جلسه شلوغ بود. اکثر صندلی‌ها اشغال شده بود و تنها جای خالی مانده بود. خانم میزبان خوش برخورد با خنده‌ای که روی لبانش نشسته بود مرا دعوت کرد به رفتن به جلو. چند گامی رفتم جلو. دیدم تنها یک صندلی نزدیک میهمان منظورم همان مترجم کتاب جا هست. بنا به سفارش استاد فتاح الحسینی بهتر آن دیدم که در جایگاه خودم ینشینم. گاهی به عقب برداشتم و در اولین صندلی خالی ته یا پایین مجلس نشستم که هنرمند در صدر نشیند و بی هنران در پایین و چون به بی‌هنری خویش آگاه بودم در جایگاه خودم که همان پایین مجلس باشد نشستم و خاموشی اختیار کردم.

جناب آقای علی صانعوی مترجم کتاب داشت در مورد کتاب صحبت می‌کرد. کتاب را ندیده بودم راستش اسشم هم یادم نمانده بود. فقط چون دعوت نامه گروه را زدن بودند آمده بودم. با خودم گفتم اگر کتاب خوب بود و قیمت مناسبی داشت می‌گذارم در لیست خریدهای سال آینده، چون هنوز همه کتاب هایی را که امسال خریدم فرصت نکردم بخوانمشان. دردسرتان ندهم. جناب مترجم که اولین بار بود ایشان را می‌دیدم و اولین بار بودم پای صحبت‌هایشان نشستم در ادامه حرف‌هایشان از نویسدگان و کتاب‌هایی نام برد که من هیچ نشنیده بود. از خودم خجالت کشیدم. گفتم بهتر است بیشتر کتاب خوانم پیش از تمام شدن فرصت. از همه جالب تر اینکه در مورد شهر بارسلون صحبت می‌کرد. شهری در اسپانیا که من همیشه در خیالم به انجا سفر کرده‌ام. مخصوصا اینکه همیشه از طریق تلویزیون فقط استادیوم فوتبال این شهر یعنی نیوکمپ را دیده بودم. روزهایی که مسی با تیم بارسلونا در این این استادیوم باز می‌کرد و گل می‌زد و ما در خانه خودمان خوشحالی می‌کردیم. بعد در خیالم رفتم به کتاب‌های همینگوی و گاوی بازی‌هایی که در میدان مشهور گاوی بازی  این شهر انجام می‌شده. یاد آن پیرمردی افتادم که برای اثبات بودنش برای آخرین بار وارد میدان گاوبازی می‌شود. و چیزهایی از این قبیل که در خاطرم ورق می‌خورد و علی صانعی داشت این تورق را همزمان با گفتنش از بارسلون بیشتر و بیشتر می‌شد. من داشتم گوش می‌کردم. دستانم داشت می‌نوشت و ذهم داشت مرور می‌کرد. همه چیز را حتی عکس‌هایی که ساماستا رفیق نابم که در آلمان زندگی ‌کند و تدوین گر فیلم و سریال است از جزایر اسپانیا و خود بارسلونا برایم فرستاده بود یادم آمد. افسوس که همه عکس‌ها روزی ناخواسته دلیت شد و من ماندم و یک دنیا خاطره از دست رفته. من هیچ نمی‌دانستم اسپانیا خرما تولید می‌کند و درختان نخل دارد و خیلی چیزهای دیگر که هنوز هم نمی‌دانم. خدا را چه دیدی شاید روی دانستم!

از بین میهمانان حاضر چند نفری را باز شناختم از دوستان و استادان ادبیات بودند. خانم امینی، خانم رضوی زاده، وقتی چشم در چشم شدیم از راه دور با هم سلام و احوال پرسی گرمی کردیم. اینکه چه جوری خودتان تصورش را بکنید!

وسط صحبت‌ها تازه کشفم کردم که انچه مترجم می‌گوید مربوط به یک کتاب نیست و آنچه درباه‌اش حرف می‌زنند مجموعه چندین کتاب است. کشف جالبی بود مثل همه کشفیات زندگیم که الان فرصت ندارم برایتان تعریف کنم. با تعجب به خود خودم نگاه کردم گفتم امیر تو هم برای خودن غضنفری شدی ها! برو یک بسته جی5 بخر مغزت بکار بیافته. حوصله نداشتم از گوگل بپرسم راستش اینکه همه چیز را از گوگل بپرسی چیز زیاد خوبی نیست اینکه ادم یک دفعه از تاریکی نادانستن دربیاد و به روشنایی برسد خیلی جالب تره، مگر اینکه فرصت نداشته باشیم و کار ضروری باشه. سر فرصت و به وقتش دلنشین‌تره.

از همه جالب تر این بود که درباره شهر بود. این مساله مهم‌ترین موضوع بود که مرا به جلسه کشانده بودف نخواستم همان ابتدا بگم، گفتم وسط متن بگم بهتره. شهر برای من که اهل جغرافیا هستم و در مورد خود شهر و بسیاری از شهرهای جهان مطلب نوشتم و اصلا خودم شهر مشهد را تنهایی کشف کردم و هنوز که هنوز است دارم این شهر را کشف می‌کنم برایم مفهومی تخصصی دارد. از نویسندگان در نوشته‌هایشان به شهر می‌پردازند خیلی عالی است. یاد مجله همشهری افتادم که مسابقه داستان شهر می‌گذاشت و من داستان‌هایی که در مورد شهر اصفهان نوشته شده بود را خواندم. بعدها رفتم اصفهان تا همان جاها را ببینم خب نشد همه جا برم چون یادداشت نکرده بودم و باز خودم راه افتادم دور شهر. زمان کم داشتم چند خیابان مشهور را رفتم. چند عکس گرفتم. بعد دوتایش را چاپ کردم و زدم روی شاسی زدم توی اتاقم. هیچ کس خوشش نیامد. انداختنشان بیرون. دلم نیامد. بردم توی اتاق کارم روبرویم نصب کردم. یکی سی وسه پل بی آب است و دیگر عالی قاپو. خیلی حرف زدم. ببخشید.

من در مشهد بزرگ شدم. خوب خیلی ها می‌دانند که من از پشت کوه و از کنار سپیدارهای بلند و چشمه جوشان آب زلال و گوارا و از دل کوه‌های بلند می‌آییم. زادگاهم کوه است و دره و درخت و از همه مهم‌تر انگور. که هروقت اسمش می‌اید یاد شراب‌هایی ناب اسپانیایی می‌افتم نمی دانم چرا؟ هر چند جلسه مربوط به مشهد نبود و در مورد بارسلونا بود. برگردیم به ادامه صحبت‌هایم.

استاد هم چنان داشت حرف می‌زد: من چند کلامی را که در خاطرم مانده برایتان می‌نویسم اینها برداشت من هستند و ممکن است ایشان این حرف‌ها نزده باشند ولی فعلا شما بپذیرید که زده‌اند. علی صنعوی گفت: جالب‌ترین لایه بخشی است که به نوعی به روح و وجود انسان می‌پردازد. تنهایی روح انسان و پلشتی زمانه را که در قرن بیستم ایجاد شده و تنهایی که بر انسان وارد شده است. انسان در مقابل این تنهایی به سایه فرو می‌روند البته تعدادی و یا از انسان هیولای تازه‌ای می‌سازد. یاد حرف آرنولد در مراسم اهدا جوایز مسابقه زیبایی اندام مردان که هادی چوپان برنده شده می‌افتم که داشت سلفی فیلم می‌گرفت و می‌گفت این هیولا را ببینید!

با خودم گفتم تنهایی عجب چیزی ممکن است از ادم بسازد، با خودم فکر کردم حتمان هادی چوپان خیلی تو عمق تنهایی فرو رفته که چنین هیولایی شده و اگر منهم فرو بروم عجیب تر از او خواهم شد. با خودم گفتم آرخ جلسه ازش می‌پرسم که چه جوری ما هیولا بشیم. با ذهنم مرا برد به فیلم کارخانه هیولا سازی و ان هیولاهای بامزه که در کار ترساندن انسان بودند. با خودم گفتم مخفوف ترین هیولا خود انسان است نیازی به هیچ هیولای دیگر نیست. حواسم را جمع می‌کنم و بر می‌گردم به جلسه مترجم خیلی حرف زده و ما جا ماندم دوباره تمرکز می‌کنم. باز خنده‌ام می‌گیرد از این کلمه تمرکز. هر وقت جایی می‌شنوم و یا می‌خوانم یاد حرف مجید وطن پور می‌افتم. حیف نمی‌شد نوشت. حیای قلم اجازه نمی‌دهد خوصی دیدم تان و با هم خیلی رفیق شدیم بهتان یک روز تعریف می‌کنم تا خوب بخندید و شما هم همیشه با این کلمه لبخند بزنید.

جناب مترجم ادامه می‌دهد: شخصیت های این داستان زیستن در سایه‌ها را انتخاب کرده‌اند و در واقع هیچ هستند و رفته رفته به هیولا تبدیل شده‌اند، روند هیولا شدن انسان را کند می‌کند.

معجزه در داخل این کتاب روحج ادبیات است که آدم‌ها را از هیولا بودن به سوی انسان شدن هدایت می‌کند.

شهر در ادبیات، نویسنده ارجاعات شهری فوق العاده زیادی داده است، نقشه شهر بارسلون و تمام مراحلی را که شخصت‌ها داستان رفته‌اند را روی نقشه مشخص کرده است. خواننده داستان می‌تواند براساس کتاب از شهر بارسلون بازدید کند.

در کتاب «سایه باد» زخم‌هایی که بر دیوار زده شده را به ما نشان می‌دهد. میدان جایی است که هر کس به قدرت رسیده مخالفان را به گلوله بسته‌اند و هنوز جای گلوله‌ها روی دیوارهای کنار میدان هستف مثل زخمی برجا مانده بر پیکر شهر. شهر محل مواجه انسان است به جهان بیرون. مواجه انسان با همه ساختمان‌ها با نمادهای شهری در این کتاب در اوج خود قرار دارد.

مجموعه «کتاب‌های فراموش شده» امروز که دارم این متن را می‌نویسم اخرش مجبور شدم از جناب گوگل بپرسم ببینم من چی شنیدم و حقیقت چی بود تازه کشف کردم که اسم مجموعه هست: «مجموعه گورستان کتاب‌های فراموش شده». در این مجموعه کتاب در فضای خیالی انسان می‌تواند احساس آرامش کند. بحث هویت دادن به مکان را مطرح می‌کنند من حواسم پرت شده است یاد کتاب «هویت شهری» افتادم که چند سال پیش خانم دکتر کتایون علیزاده پیشنهادتش را برای ترجمه بهم داد ولی نشد و رفتم بجایش کتاب سیستم های جغرافیای حمل و نقل را ترجمه کردم. با خودم گفتم کاش اون کتاب را ترجمه کرده بودم حالا اثری ماندگار بود. جناب علی آقا می‌گوید: هویت دادن به مکان و شناساندن مکان به خواننده؛ او ادامه می‌دهد این کتاب به سبک گوتیک نوشته شده است و از رازآلودگی، ترس، اصول طلسم و جادو و عشق‌های نافرجام حرف می‌زند.

جلسه ادامه دارد و من حواسم پرت خانم فریده ذوالفقاری شده که دارد چای را آماده می‌کند. صدای ریختن چای در درون فلاکس حس خوبی دارد. عصر چای تازه دم کشیده وارد جانم می‌شود. به پسری نگاه می‌کنم در میان این سخنرانی نشسته روی صندلی لم داده و به خواب ناز رفته و هفت پادشاه را خواب دیده است. خانم میزبان که اسمش را نمی‌دانم سبد گل‌های صورتی را از این سمت میز بر می‌دارد و کنار آقای مترجم قرار می‌دهد.

مترجم عزیز می‌گوید من صبحت‌هایم تمام شده. من از خیلی حرف‌ها جا مانده بودم. ایشان از جمع پرسیدند: کسی سوالی ندارد؟

ما همه ساکتیم. احتمالا دیگران هم مثل من هنوز کتاب‌ها را نخوانده‌اند یا میلی به حرف زدن ندارند، ولی من سوالی در ذهنم نقش بسته است. فعلا نمی‌پرسم تا بوقتش. بعد باز صحبت می‌رود سراغ یکی از شخصیت‌ها که دچاز شیزوفرنی و اختلال هویت پریشی است و در داستان به ان اشاره شده است چون کتاب‌ها را نخوانده‌ام یادم نیست از کدام کتاب نام می‌برند.

صبحت اینگونه ادامه پیدا می‌کند: آنچه انسان مدرن با آن روبرو می‌شود معماری شهری است که در آن زندگی می‌کند و در آن نفس می‌کشد. فضای شهری هر کدام برای او یادآور خاطره ایست.

بعد کسی سوالی می‌پرسد انقدر آهسته صحبت می‌کند یا شاید به این دلیل که من میهمان دور هستم نمی‌شنوم ولی نتیجه این می‌شود که جناب مترجم توضیحی می‌دهند که ما تازه رمان مدرن را شروع کرده‌ایم و سوال کننده می‌گوید چیزی از گذشته شهر مشهد باقی نمانده است. مترجم باز بر می‌گردد با خاطرات کسانیکه که از مشهد دیدن کرده‌اند. چند کتاب نام می‌برد یادم نمی‌ماند اما ذخنم باز می‌رود به سر کلاس ترجمه شفاهی و یاد خاطرات آن خانمی که در سال‌های دور با دوچرخه از اروپا تا مشهد را رکاب زده بود و در مورد مشهد یک جمله معروف دارد که من همیشه همه‌جا گفته‌ام اینجا هم دوست دارم بگویم ولی محفل محل حرف زدن نیست و باید شنید. ماجرای  آن خانم اینگ.نه بود. در مشهد دوچرخه‌اش خراب می‌شود و رکاب چرخش به بدنه گیر می‌کند در بالا خیابان می‌برد پیش یک دوچرخه ساز. پیر مرد دوچرخه ساز نگاهی به رکاب و بدنه می‌اندازد و به شاگردش می‌گوید: بچه اون چکش را بردارد بیار.

شاگرد از روی پیشخوان چک را به دست استایش می‌دهد و استا چند ضربه چک به رکاب می‌زند تا راست شود و مشکل دوچرخ خانم حل می‌شود. بعدا ایشان در کتابشان می‌نویسند: «در مشهد همه چیز را با چکش درست می‌کنند.» یاد تعمیرکارن خودور می‌افتم که تا می‌خواهند کاری برای ماشین بکنند اول می‌گویند اون چکش را بردار بیار. مترجم باز از دروازه قوچان می‌گوید و از منظره ناب ورودی شهر در زمانی که من هنوز خواب این دنیا را هم ندیده بودم. از جلال و شکوه و عظمت شهر می‌گوید. ولی سوال کننده قانع نمی‌شود وباز چون باستان شناسی خواننده معتقد است شهر ما شهر بی هویتی است. شاید بر داشت من اینگونه است. خانم مهناز رضایی استاد بنده توضیحی برای سوال کننده می‌دهد. من چون سوال را کامل نشنیده‌ام از توضیحات هم چیزی حالیم نمی‌شود ولی با دقت گوش می‌کنم. جلسه رو به اتمام است که من سوالم را می‌پرسم. علی آقا در حواب می‌گوید هیولایتی انسان در دو وجه درونی و بیرون این گونه می‌شود که در وجه بیرون می‌شود شخصیتی که فرانکشتاین در کتابش خلق می‌کند و خویشتن خویش که از هیتلر شخصیتی عجیب می‌سازد و زمانی که این هیولایت در درون اشباع می‌شود به بیرون نفوذ می‌کند و ادم‌های سبوع و خونخواری چون هیتلر و من اینجا می‌نویسم مثل ناتانیاهو و جو بایدن خلق می‌کند.

جلسه تمام می‌شود کنار استاد علی صانعوی می‌ایستم از استاد عزیز سرکار خانم راضی درخواست می‌کنم یک عکس یادگاری از من و ایشان بگیرند و این اتفاق می‌افتد. مجموعه کتاب‌ها روی میز هستند از چندتا عکس می‌گیرم هنوز هم نمی‌دانم دقیق چند جلد است و بعد هم به رسم مکتبخانه عکس دسته جمعی می‌گیریم.

نکته جالب جلسه که برای من حس خوبی به همراه داشت بیان نظرات دوستانی بود که یادداشت مادربزرگ را خوانده بودند از خانم رضایی گرفته تا خانم دکتر ادبیات که اسمشان را بلد نیستم کاش از ایشان می‌پرسیدم. کمرویی هم خودش دردسر بزرگی است. برای اینکه بفهمید کدوم خانم دکتر همان خانم دکتری که در مورد هانا آرنت حرف زد و بحث روایت گری را بیان کرد. کاش یادداشت نوشته بود ولی نشد گاهی ادم حس کاری را ندارد. اما یادم هست. ایشان گفتند چه دنیای زیبایی را به تصویر کشیده بودید از طریق آن روزنه‌های کاغذی و نگاه جدید به دنیای اطراف. از ایشان تشکر کردم. جناب آقای پورنجفیان هم از متن تشکر کردند. خیس عرق شدم از شرمندگی. اگر می‌دانستم اینهمه خواننده باحال دارم نمی‌نوشتم چون همیشه فکر می‌کنم کسی حال و حوصله خواندن متن های مرا ندارد. خیلی خوشحال شدم. خیلی کیف کردم از داشتن دوستان خوب این چنینی باید از یک خانم دکتر عزیز دیگر تشکر کنم که ایشان ابتدا متن را خوانده بودند و بعد منتشر کردن و بعد با هم دوست شدیم و به ایشان گفتم استاد. گفت من نیستم. گفتم: هستین. خلاص. گفت: اطاعات امر و من به همین سادگی شاگرد شدم و استاد جدید برای خودم پیدا کردم. ادم وقتی کلی استاد داشته باشد حال خوب خوب است چون هر جا و در موضوعی گیر کنی کافیست یک زنگ بزنی و بگی استاد جان مسالتون؟

ایشان هم بفرماید: در خدمتیم عزیز جان

و بعد به این بهانه باز دوستی‌ها کهنه شده تازه شود و باز چیزی بیاموزیم. دلم می‌خواست از جناب استاد عزیز علی صانعوی شماره شون را می‌گرفتم و بیشتر دوست می‌شدیم. ولی نشد. باشد به وقتش.

علاقمند می‌شوم به اینکه بفهمم این مجموعه چند جلد کتاب است و قیمتش چند است چون هوس خریدشان به کله‌ام زده و سخت مشتاق آنها شده‌ام ولی خب همیشه یک دیورا بتنی هست که جلوی اشتیاق نازک و ظریف و شکننده دل ادم را بگیرد و نگذارد که آدمی معشوق را به آغوش کشد. الان برایتان می‌گویم چه جوری.

لپ تاپ گازوئیلی‌ام را با سلام و صلوات روشن می‌کنم و رو به در فریز پشتش می‌نشینم عادت کرده‌ام نزدیک کتری و قوری چای بنویسم و بخوانم. گویی معتاد به چای شده‌ام. نام کتاب را جستجو می‌کنم نتیجه چنین است:

پکیج کامل مجموعه‌ی گورستان کتاب‌های فراموش شده

۲,۲۰۰,۰۰۰ تومان

قیمت کتاب را که می‌بینم اشتیاقم در یک آن نابود می‌شود و کلا عشقش از دلم بیرون می‌رود. کاملا می‌فهمم که هرگز نخواهم داشتش و آرزوی داشتنش معلوم کی محقق شود. آنقدر هم با علی آقا دوست نیستم که بهم یک مجموعه هدیه بدهد. می‌روم اسم خودم را در صف طالبان و مشتاقان خرید این کتاب می‌نویسم. کجا؟ توی دلم. شاید یک روز نوبت من هم شد. شاید یکی مشتاق ما شد و این ها برایم به عنوان هدیه خرید و آورد. چه اشکالی دارد. ادم اینقدر دوست میلیونر داشته باشد و انوقت باری خاطر دو میلیون پول در حسرت باشد!

مرحله اول که خرید کتاب بود کلا منتفی شد و من رفتم سراغ قطره خوانی کتاب تا در حد جرعه ای از کل بچشیم. دیدم این ها را گوگل رایگان برایم گفت. منهم به همین مقدار بسنده می‌کنم. اگر شما خریدید تا بستان به من امانت بدهید من هم بخوانمش. حالا شما ادامه را بخوانید تا به قول ان شاعر: آب دریا را گر نتوان چشید هم به قدر تشنگی باید چشید.

 چهارگانه‌ی «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» اثر کارلوس روئیث ثافون نویسنده‌ی فوق‌العاده محبوب اسپانیایی و در اصل کاتالونیایی، در پنج جلد و با ترجمه‌ی علی صنعوی به فارسی برگردانده شده است.

رمان «سایه‌ی باد» که قسمت نخست این چهارگانه محسوب می‌شود، ماجرای نوجوانی به‌نام «دانیل» را روایت می‌کند که پدرش یک روز صبح برای این که خوشحالش کند او را به گورستان کتاب‌های فراموش شده می‌برد و دانیل آنجا کتابی به نام «سایه‌ی باد» می‌یابد که بایست تا آخر عمر از آن محافظت کند و این اولین «کتاب در کتاب» و تو در تویی رمان است و تا انتهای کتاب ما شاهد غافلگیری‌ها، شگفتانه‌ها، نقاط عطف و جملات نابی هستیم که شخصیت‌های مختلف ایجاد کرده و بر زبان می‌آورند. از طرف دیگر فردی مرموز راه افتاده، سراسر اروپا را گشته و همه‌ی نسخه‌های این کتاب عجیب را سوزانده و در ادامهرمان «بازیِ فرشته» قسمت دوم از چهارگانه‌ی «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» است.

بازی فرشته به بارسلونِ دهه‌ی ۱۹۲۰ رفته است، در دلِ عمارتی رهاشده. و مردی جوان از راه نوشتنِ داستان‌های دلهره‌آور روزگار می‌گذراند. او به جهان کتاب‌ها پناه آورده تا انسان‌ها گذشته‌ی دردناکشان را به فراموشی بسپارند. اما ظهور ناشری ناشناس، یافتن کتابی مرموز در دل هزارتوی گورستان، سایه‌ی عشقی آتشین، سر باز کردن پیشینه‌ی عمارتی که در آن به‌سر می‌برد و پیوند خوردن همه‌ی این‌ها به یکدیگر، نویسنده را به گرداب ماجرایی نفس‌گیر می‌کشاند تا روایتی دیگر از رازهای شهر بارسلون و اسراری ناگفته از رُمان «سایه‌ی باد» را بازگو کند…

رمان «زندانی آسمان».

داستان «زندانی آسمان» در بارسلون سال ۱۹۵۷، حدود دو سال پس از وقایع کتاب «سایه‌ی باد» می‌گذرد. ایام کریسمس است و خانواده‌ی سمپره با وجود رونق کم بازار فروش کتاب و فضای بی‌روح جامعه‌ی فرانکوزده‌ی اسپانیا دلایل خود را برای شاد بودن در آغاز سال نو دارند: اضافه شدن کودکی به نام خولیَن به جمع کوچک خانوادگی آنان و نیز ازدواج قریب‌الوقوع دوست و همکارشان رومِرو دِتورس. اما در این میان ورود مردی غریبه و مرموز به کتاب‌فروشی و تقاضای عجیب او و فاش شدن رازهایی مهیب که به‌مدت دو دهه در گذشته‌ی تاریک شهر خفته‌اند، همه‌چیز را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد.

ثافون در رمان زندانی آسمان مقدمه‌ای رازآمیز فراهم می‌کند تا ذهن خواننده را برای ورود به فضای دگرگون و غیرقابل تصور جلد چهارم و نهایی مجموعه‌ی «گورستان کتاب‌های فراموش‌شده» آماده کند.

رمان «هزارتوی ارواح».

در جلد پایانی گورستان کتاب‌های فراموش‌شده (مجلد اول و دوم) آلیسیا گریس زیبا و رازآلود با کمک خانواده‌ی سمپره و البته فرمین دوست‌داشتنی یکی از تکان‌دهنده‌ترین توطئه‌های تاریخ اسپانیا را آشکار می‌کند. کارلوس روئیث ثافون در جلد چهارم گورستان کتاب‌های فراموش‌شده که به‌دلیل حجم زیاد در دو مجلد در اختیار مخاطب فارسی‌زبان قرار گرفته است با قدرتی بسیار سهمناک‌تر از سه جلد پیشین (سایه‌ی باد، بازی فرشته و زندانی آسمان) ثابت می‌کند که حتی با نویسنده‌ای چیره‌دست‌تر از نویسنده‌ی سه جلد قبلی روبروییم. او در خداحافظی باشکوهش از دنیای واقعی به دنیای کتاب‌ها، به آفرینش مبتکرانه‌ی گورستان کتاب‌های فراموش‌شده، به همه‌ی آزاداندیشان، و سرانجام به پل جادویی بین ادبیات و زندگی ما ادای احترام می‌کند.

برشی مشترک از هر چهارجلد این مجموعه:

ما در مغازه‌ها این کتاب‌ها رو می‌خریم و می‌فروشیم اما حقیقت اینه که کتاب‌ها هیچ مالک رسمی‌ای ندارن. هر مکتوب و نوشته‌ای که در اینجا می‌بینی روزگاری بهترین دوست یک انسان بوده. حالا اون کتاب‌ها فقط ما رو در کنار خودشون دارن خولیَن. فکر می‌کنی قادر باشی چنین رازی رو پیش خودت نگه داری؟

از اینکه همراه این متن بودید. سپاس

با مهر و دوستی

امیر برات نیا

متن تمام جستار را در زیر دانلود کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *