یادداشتی بر فیلم زیستن (زندگی یا پیشنهاد خودم زندگی کردن) (Ikiru)
کاگردان: آکیرو کروساوا

سوژه فیلم شاید تکراری ترین سوژه در سینما بوده باشد و الان هم هست. آدمهایی که در سالهای آخر زندگی تازه درک میکنند که فرصت برای زنده بودنشان روبه پایان است و آنها هنوز زندگی نکردهاند.
قصه این فیلم ساده و اما فسلفه پشت این فیلم بسیار زیباست و کلی حرف برای گفتن و شنیدن و نوشتن دارد.
شما را دعوت میکنم به خواندن یادداشت زیر در مورد این فیلم:
کازوئو ایشیگورو دربارهی مشهورترین رماناش یعنی بازماندهی روز (The Remains of the Day) به شوخی گفتهبود که اگر این اثر قالب کتابی از دستهی «چگونه…» را داشت (کتابهایی که با محوریت آموزش یا توضیح مفهوم یا مهارتی خاص بهنگارشدرمیآیند)، ناماش میشد: «چگونه زندگی خود را هدر دهید»! بازماندهی روز مثل بسیاری از آثار ایشیگورو، با محوریت خاطرات، نگاه به گذشته و تامل بر مسیرِ رفته روایتاش را شکل میداد. داستان آقای استیونز، پیشخدمت کهنهکار خانهی اشرافی دارلینگتون هال در انگلیس، که پس از عمری خدمت صادقانه، بیوقفه و تشکیکناپذیر، تحت مالکیت جدید خانه، فرصت بیسابقهای برای سفری شش روزه مییابد؛ و این سفر را بهانهای میکند برای مرور گذشته.

در همین بازنگری است که استیونز با حقیقت تلخی مواجه میشود: زندگی حرفهای او تلاش بیمعنایی بوده برای خدمت به اربابی که نهایتا به حامی فاشیسم شهرت پیداکرده (و همین، خدمت شرافتمندانهی استیونز به او را مایهی شرمساری جلوه میدهد)؛ و در زندگی شخصیاش هم با سرکوب امیالاش، رابطهای ارزشمند با همکاری عزیز را به شکلی ازدستداده که بازیابیاش ممکن نیست. او میفهمد که در یک کلام عمرش را «تلف کرده»؛ و اگرچه بالاخره درسهایی را فراگرفته، به شکلی تراژیک برای بهکاربستنشان فرصت کافی ندارد.
اگر با همین منطق به زیستن (Ikiru)، شاهکار سال ۱۹۵۲ آکیرا کوروساوا نگاه کنیم، نام جایگزین فیلم میتواند «چگونه باقیماندهی عمرتان را هدر ندهید» باشد! فیلم کوروساوا با الهام از رمان کوتاه مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی، به شش ماه پایانی زندگی کِنجی واتانابه، کارمند ادارهای در توکیو میپردازد که آگاهیاش از ابتلا به سرطان معده، نگاهاش به زندگی را تغییر میدهد؛ و در تلاش برای افزودن معنا به عمری که جز به نشستن پشت یک میز و پاسکاریکردن پروندهها بین بخشهای مختلف اداره نگذشته، تصمیم میگیرد بالاخره یکی از پروندهها را به سرانجامی برساند، و اثری مثبت از خودش بهیادگاربگذارد.
قبل از اقتباس کوروساوا، قلم سهمگین تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ روی مهابت مواجهه با مرگ و ماهیت منقلبکنندهی آن تاکید داشت. ایوان ایلیچ که تمام عمرش زندگی دیگران را داوری کرده، پس از ابتلا به نوع کُشندهای از بیماری، به قضاوت زندگی خودش مینشیند؛ و نهایتا با این حقیقت دردناک مواجه میشود که هیچگاه بهدرستی از فرصتی که دراختیارش بوده بهره نبردهاست.
روابطاش با نزدیکاناش را پوچ و فاقد اصالت میبیند، در حسرت سرسوزنی توجه از آنها میسوزد، تسلیم پیشرفت مرگبار بیماری میشود و به نظاره مینشیند که چطور ذرهذره درون سیاهیِ عدم فرومیرود. در نتیجه، نگاه تولستوی بر همین برخورد نهایی با «زوال»، و بازنگری روشنبینانه بر زندگی بهعنوان حاصل این مواجهه، متمرکز میماند.
فیلمنامهای که آکیرا کوروساوا، شینوبو هاشیموتو، و هیدئو اوگونی با الهام از تولستوی نوشتند اما تمایزی کلیدی با داستان مرگ ایوان ایلیچ دارد: اگرچه در زیستن هم شخصیت پس از ابتلا به بیماری مرگبار، بر پوچی زندگیاش آگاه میشود، در پایان فرصتی برای رستگاری مییابد. گویی کوروساوا دستِ مخاطب را میگیرد، از عمق پوچی اگزیستانسیال و سیاهی بیرحمانهی پایانبندی داستان مرجع خارجاش میکند، درون چشماناش خیره میشود و میگوید: «این کاری است که باید بکنی»! در نتیجه پایانبندی شاعرانهی زیستن، تبدیل میشود به بیانی امیدبخش و لطیف برای ایدهای که با گذشت ۷۱ سال، همچنان قابلفهم، دسترسپذیر، مرتبط با واقعیت زندگی بشر، و کاربردی است: «فارغ از کیفیت مسیر گذشته، فرصت اکنون را دریاب!».
تاثیر زیستن بر بازماندهی روز واضحتر از آن است که بتوان نادیده گرفتاش. در رمان ایشیگورو، از رستگاری در فرصت محدود خبری نیست و موقعیتهای ازدسترفتهی شخصیت ماهیت غیرقابلجبرانی دارند؛ اما آنجا هم نوعی بازنگری بر ارزشهای بنیادین فردی و اجتماعی، به درکی جدید برای ادامهی زندگی منتج میشود (در رمان، ایدهی «شوخی کردن» بهعنوان عنصر گرمابخش به روابط انسانی، سرمشق جدیدی برای ادامهی زندگی استیونز میسازد؛ اما در فیلم اقتباسی سال ۱۹۹۳ جیمز آیوری، این شروعِ تازه بروز کمتری دارد)
اگر دوست داشتید می توانید ادامه مطلب را در سایت زیر بخوانید:
https://www.zoomg.ir/movie-tv-show-review/350439-living-movie-review/