سال تفکر جادویی

سال تفکر جادویی

جوآن دیدیون

ترجمه: نیوشا افخمی

از روزی که این کتاب را شروع کردم به خواندن تا امروز که تمام شد در تمامی صفحات کتاب به پدرم فکر کردم. تمام حرف‌های نویسنده این کتاب جوآن دیدیون را در مورد زندگی و مرگ پدرم مرور کردم. چندین بار طرح فیلمنامه مستندی در مورد پدرم به ذهنم رسید. فصل‌هایی از آن را در ذهنم نوشتم. ساعت‌ها نشستم و به عکس‌ها و فیلم‌های بازمانده از بابا نگاه کردم. به روال زندگی‌اش فکر کردم. حتی به پدربزرگ هم اندیشیدم.

 این کتاب هر چند زندگینامه و در حقیقت احساسات و عواطف و نحوه مرگ همسر نویسنده را بازگو می‌کند اما در این کتاب شما با غم و اندوه از دست دادن عزیزی همراه می‌شوید. کتاب با چند جمله کوتاه اما فراموش نشدنی شروع می‌شود و در فصل آخر با چند جمله کوتاه اما توصیه گون چیزی به ما می‌گوید تا بتوانیم بمانیم و زندگی کنیم. جملات ابتدای کتاب این‌ها هستند:

 زندگی به سرعت تغییر می‌کند.

ز ندگی در یک لحظه تغییر می‌کند.

 در یک لحظه معمولی.

برای صرف شام نشسته‌ای و زندگیت به پایان می‌رسد.

 حس دلسوزی برای خویش.

 اگر بخواهم احساسات و ذهنیت ذهنیات خودم را در مورد بابا بنویسم شاید خودش کتابی شود اما هنوز که هنوز است نتوانستم آنچه که از بابا در ذهن و جانم هست را بنویسم. در اینجا صرفاً می‌خواهم در مورد این کتاب کمی برایتان بنویسم. اگر دوست داشتید بخوانیدش و اگر دوست نداشتید از این متن و کتاب عبور کنید و به سراغ کتابی دیگر یا چیز دیگر بروید. جایی در کتاب در صفحه ۲۶ این جمله مرا به فکر واداشت: «مرگ خودش از قبل فرا رسیدنش را هشدار می‌دهد.» در آن مدت به خصوص که عزاداری می‌نامیمش حتی اگر در زیر دریا ا آرام و بی‌صدا در اقیانوس باشیم از عمق فاجعه خبر داریم و خاطرات از دور و نزدیک به ما سیلی می‌زنند. اندوه از دست دادن وحشتناک است. چیزی است متفاوت که در جان آدم فرود می‌آید. همانند امواج می‌آید. حمله می‌کند. دلهره‌ایست ناگهانی که زانوها را سست می‌کند. چشم‌ها را کور می‌کند. زندگی روزمره را به نابودی می‌کشاند. الان که دارم این‌ها را می‌نویسم یاد آن سرود افتادم که می‌خواند: «اندوه تو کشت ما را.»

شاید شما هم دیده‌اید که وقتی کسی می‌میرد اطرافیان خیلی زود لباس‌های او را از خانه بیرون می‌برند. هر کس به بهانه‌ای. نداشتن جا و … . این یک سنت جهانیست. یاد دوستی افتادم که برایم نوشته بود:« من هنوز پیراهنش را دارم و هر وقت دلتنگش می‌شوم آن پیراهن را بو می‌کنم. هنوز عطر وجودش لای گل‌های پیراهن تازه تازه است. یاد بابا می‌افتم. نویسنده می‌نویسد: «به فکرم افتاد لباس‌های جان را از خانه بیرون ببرم. خیلی‌ها به لزوم اینکه ببرند اشاره کرده بودند. معمولاً با نیت خیر. این یکی از کارهایی است که مردم بعد از فوت انجام می‌دهند. یک جور وظیفه.»

اما من روزی که لباس‌های بابا را داشتند به نیت خیر می‌بخشیدند دلم آشوب شد. گویی آخرین بازمانده‌های بابا را داشتند از خانه بیرون می‌کردند. کاش از خانه، از جان و دل داشتند بیرون می‌کردند. اگر به خودم بود هیچ چیزی را بیرون نمی‌انداختم. نه کفش‌هایش را، نه کلاه‌هایش را و نه هیچ چیز دیگری را. اما این یک رسم است و یک جور وظیفه.

کسی که به تازگی عزیزی را از دست داده نگاه خاصی دارد. این نگاه شاید تنها برای کسانی که خودشان هم چنین نگاهی دارند قابل تشخیص باشد. نوشتن از احساساتی که آدم بعد از فوت عزیزی دارد اگر فرصتی و قلمی داشته باشم خودش کتابی می‌شود. همانطور که کتاب‌های زیادی در این زمینه نوشته شده است.

 یادم هست وقتی بابا مرد و بعدها یکی از دوستان عزیزم با کتاب‌های زیادی در این زمینه آشنا شدم. فهرستی حدود ۲۰ جلد اما نمی‌دانم چرا سراغشان نرفتم ولی حس می‌کنم هنوز هم در اندوه فقدان پدر گرفتارم و در پیله تنهایی خودم در دلتنگی به سر می‌برم.

کتاب پر است از مرور خاطرات روزهای گذشته و خاطرات با هم بودن. با هم شام خوردن. با هم رستوران رفتن. با هم غذا خوردن. با هم تلویزیون دیدن. با هم فیلم تماشا کردن. با هم نوشیدن. با هم رقصیدن و با هم دلدادگی آموختن. این کتاب قصه زن و شوهری است که به خاطر نویسنده بودنشان سه دهه از زندگی‌شان را در کنار هم و در خانه حضور داشتند و با هم کار و با هم زندگی کردند. این با هم بودن‌ها و با هم کار کردن‌ها در جان او خانه کرده است. نوشتن احساسات در روزهای بعد از درگذشت همسرش ما را به جهان ذهنی این زن نویسنده وارد می‌کند و در طی صفحات این کتاب و همراه با او کم کم به این نتیجه وحشتناک می‌رسیم که:

«می‌دانم که اگر بخواهیم زندگی خودمان را ادامه دهیم، به جایی می‌رسیم که باید از مرده‌ها دست بکشیم. آنها را رها را رها کنیم و بگذاریم مرده باشند.

بگذاریم عکسی باشند روی میز.

مثل آب روان رهایشان کنیم و بگذاریم جاری شوند.

و من هم گذاشتم که پدرم عکسی باشد در قابی روی میزی کنار تلویزیون، پشت پنجره خانه‌ای که برای ساختنش چقدر ما کار کردیم و چقدر زندگی کردیم و چقدر خاطره ساختیم!

امیر برات نیا