صلیب بدون عشق

صلیب بدون عشق نوشته: هاینریش بل ترجمه: سارنگ ملکوتی -انتشارات نگاه

کتاب را امروز سوم فروردین ۴۰۲ به پایان رساندم. قصه جنگ، دردها و رنج‌های ناشی از آن بود. قصه عشق. قصه زندگی. قصه تلاش برای بقا و مبارزه با دشمن بود. دشمنی که دولت ساخته بودش و فرمان به جنگ داده بودش. داستان سربازانی بود که برای بقا دولت باید جان‌هایشان را تقدیم کنند. کتاب با این جمله شروع می‌شود: صلیب همچون پیکری روی عرشه کشتی بر فراز محراب کلیسای سنت مارین در مه شناور بود؛ چنین به نظر می‌رسید که صلیب در همان حالی که توده‌ی ابرهای مه‌آلود مثل بخاری از کنارش می‌گذشتند و در بلندی‌ها گم می‌شدند، در دل موج‌ها غوطه ور می‌شد و بالا می‌آمد و برای بقایش مبارزه می‌کرد. این رمان روایت حضور یک خانواده در جنگ است در کشور آلمان. خانواده‌ای که فرزندانش به نوعی درگیر جنگ می‌شوند و جنگ را با همه بدبختی‌ها و ترس‌ها و امیدهایش تجربه می‌کنند. متن کتاب بسیار زیباست. ترجمه بسیار زیبایی دارد خواننده نه تنها از خود روایت که از خواندن آن نیز لذت می‌برد.در طول کتاب و کلمات می‌توان به جهان خیالی پرواز کرد و لحظه‌های حضور فرزندان این خانواده را در جنگ درک کرد. سال‌ها از جنگ جهانی گذشته ولی  هنوز که هنوز است جهان ما از جنگ رنج می‌برد و عده‌ای جان خویش را هر روز در جنگ‌هایی که دولت‌ها بر هم تحمیل می‌کنند از دست می‌دهند. در این بین چه عشق‌ها ک زاییده می‌شوند و چه عشق‌ها که نابود می‌شوند.

کتاب صلیب بدون عشق است عشقی که در میان جنگ زاییده می‌شود و در این بین محو و نابود می‌شود. داستان از چند ماه قبل از شروع جنگ جهانی اغاز می‌شود وقتی خانواده همه با هم هستند و بعد تمه چیز تعییر می‌کند. غروب‌ها ساعت‌های زیادی دراز می‌کشید و خود را به نفس نفس زدن‌های پوچش می‌سپرد که در درونش رشد می‌یافت و همواره جریان داشت. توی اتاقکی پنهان می‌شد و مثل طعمه‌ای ترس را در دلش روی هم تلنبار می‌کرد تا سالیان درازی طلسمش کند و نگهش دارد. آدمی ترس خودش را در وجود او ذخیره کرده بود‌ ترس و تیرگی با سرما و وحشت کامل در هم می‌آمیخت و بر او می‌چکید و با احساسات نرم و ظریف و نفرت انگیز می‌انباشتش و پیوسته از داخل سطل‌های مرموز در درونش پاشیده می‌شد؛ محلولی مرموز شبیه چیزی مابین آب و هوا سبک ولی با نمناکی تهوع انگیزی که از یک آب، آب زلال نشات می‌گرفت، محلولی که سیاه بود یک سیاهی همچون محلول مایع فضولات نفرت‌انگیزی که از کارخانه‌ها خارج می‌شد…. وقتی کریستف برگه اعلان جنگ را دریافت می‌کند، به برگه‌ی کاغذ نظری انداخت. برگه چهره ملایم و کسل کننده مردی را نشان می‌داد سبزه رو و مو ژولیده و چهارشانه و معمولی، با یک سیبیل کوچک بالای لبش، فقط توی روشنایی چشمان درشتش چیز غیر متعارفی، همچون آتشی خطرناک سوسو می‌زد، چشمان معترض و متعصب چهره چهره یک شارلاتان، بی‌فرهنگ، با تنفری تملق آمیز، حلقه زدهدور دهانش، بدجنس و با امکان هر شکل و فرمی …. فرزند بزرگ خانواده وارد تشکیلات حکومتی می‌شود ولی فرزندان دیگرش با آنچه او می‌کند مخالفت می‌کنند و رفته رفته آنها از هم دور می‌شوند. سکوت رفته رفته بین آنان بیشتر می‌شد و پیوسته فاصله‌شان را افزایش می‌داد. سکوت خودش را در فاصله بین آنها جا می‌داد و مثل بازوانی قوی آن دو را از هم دور می‌کرد. یوزف وحشت کرده بود او حسابی لمس می‌کرد که این سکوت چگونه می‌بالد و مرز خودش را گسترده می‌کند ا جایی که گذرگاه و معبری قابل دستیابی می‌نمود. هانس با توجه به اینکه وارد تشکیلات نظامی شده بود رفته رفته فاصله‌اش را با خانواده و مخصوصاً مادرش بیشتر کرده بود. در متن چنین آمده است: طی ۵ سال پیوسته هر روز او دیواری درونش کشیده بود که بی آنکه متوجه باشد سنگ روی سنگ نهاده و آن را بلندتر کرده بود. ‌حسی‌های کوچک، خودفریبی‌های کوچک، عقب ماندگی از افکار و ذهنیت‌های مهم، غرق کار شدن، غوطه ور شدن در عبارات سیاسی، این دیوار را تشکیل می‌داد‌. وقتی به خدا ایمان داریم کافی نیست. ما بایستی شیطان را هم باور داشته باشیم و می‌بایستی بدانیم که شیطان هم مثل خداوند همه جا هست.

به هانس ماموریت داده می‌شود که به عنوان جاسوس وارد گروه‌های مخالف دولت شده و آنها را لو دهد و این آغاز ماجرای ماموریت هانس است. برای کریستف تلگرافی می‌رسد. بالاخره وقتی توانست روی جعبه مارگارین‌ها بنشیند مدام کلمه‌ها را دوباره می‌خواند: ” یوزف دستگیر شده حکم اعزام به خدمت تو آمده سریعا به خانه بازگرد. مادر.” از زبان مادر وضعیت او را در هنگام مواجهه با این شرایط را اینگونه می‌خوانیم: ” شاید بر پسرش آزار و اذیت‌های غیر انسانی پادگان روا می‌شد… پسر دیگرش با ولع در محیط تیره سایه افکنده بر کانال‌های خونین قدرت کاملاً غریب و سرد وول می‌خورد. کریستف به خدمت می‌رود. کریستوف پس از آنکه پایش را توی درگاهی پادگان گذاشت حالش به گونه‌ای بود که داشت خفه می‌شد. حتی عریان‌ترین غریزه زندگی او را با توجه به این مجموعه بی‌رحم ساختمان‌های جدید و مدرن به وجد نمی‌آورد. روح و روان او فلج شده بود… از کریستف می‌پرسند تو ویستی؟ جواب می‌دهد من انسان. کریستوف در جلوترین صف قرار گرفت. او جزو بلند قامتان بود. مرد جمجمه گنده‌ای که با دستان زمختش صف‌ها را دسته‌بندی می‌کرد آهسته در گوش کریستف گفت:” تا سه روز دیگر اصلاً نمی‌دونی که یک انسان هستی.” و وقتی کریستف پاسخ داد: “دست از آن نخواهم برداشت که انسان بمانم.” لبخند تمسخرآمیز مرد محو شد و با خشم وزوزی کرد و گفت:  این را هم یاد می‌گیری که فقط وقتی ازتون سوال می‌شود پاسخ بدهید.

در پادگان فرماندهی دارد به شواخ هولا که دائم با او در جنگ و ستیز است. او از کریستف خوشش نمیاد. کریستف لگدی

به در اتاق او می ‌کوبد. برای تنبیه زندانی می‌شود. وقتی از بازداشتگاه آزاد می‌شود مرخصی اش را لعو می‌کنند. نامه ای از مادرش به او می‌رسد: من مدام برای تو دعا می‌کنم پسرم تنها خدا قادر است به ما کمک کند… تو بچه بیچاره تو سرباز بیچاره، به زودی یک بار پیش تو می‌آیم… خداوند به تو برکت بدهد و یاریت کند. از پادگان می‌گریزد. به خانه زنی پناه می‌برد. به او می‌گوید می‌توانم با شما لحظه‌ای صحبت کنم. حالا که صورت زن را می‌دید که به هیچ قصد بدی لبخند می‌زد. دوباره قسمتی از اطمینانش را بازیافت. کریستوف با صدای گرفته‌ای گفت: پیش از هر چیز باید بگویم اسم من باخم است. من می‌خواستم فقط از شما تقاضای یک کت و شلوار شخصی بکنم. در این لحظه کریستوف می‌دانست که او یک انسان را یافته است. زن او را به شام دعوت می‌کند و با هم اشنا می‌شود. او می فهمد زن هنرپیشه است و اسمش کورنلیا. به او می‌گوید شما اولین زنی هستید که بعد از شش هفته واقعا ازادانه با او حرف می زنم. زن برایش می‌نوازد و او را بدرقه می‌کند. برای نمایش بلیتی به او می‌دهد هر دو له هم عااقمند می‌شوند و عشق بین‌شان جوانه می‌زند. کریستف دستان لاغر زن را به طرف دهانش برد و ان را دستپاچه و خاموش بوسید و سپس بی انکه کلمه ای بگوید راه افتاد و رفت.

کریستف در ملاقات بعدی به او می‌گوید: تو … تو … کریستف یکبار دیگر در گیجی بی‌نهایت “تو گفتی” گرفتار شد. تمامی عشق او خود را در یک لحظه‌ی آزاد و بدون اسارت اشکار کرده بود. …. انجا تمامی خجالت و رودربایستی از میان انها فرو ریخت و آسمان درخشان عشق بدون هیچ کلمه‌ای خودش را نشان داد… بعد قرار عروسی می‌گذارند، مادر خودش را می‌رساند و مراسم برگزار می‌شود و کریستف به جبهه جنگ به سمت روسیه حرکت می‌کند. کورنلیا کریستف را تا یکی از ایستگاه‌های مرزی بین لهستان و آلمان بدرقه کرد. ایستگاهی که به تنهایی نامش مثل یک سوراخ خمیازه کش به درون تهی بودن است. کریستف به یکی از قرارگاه سربازی رفت تا از آنجا تسلیحات نظامی‌اش را تحویل بگیرد. در سکوت و آرامش بار دیگر زنش را همانند پاییزی زنده، زیبا و جذاب، همچون شرابی شیرین و از رویاها غنی، در میان بازوانش قرار داشت بوسید.. او سوار کامیون شد به خط مقدم جبهه رفت. در همین زمان هانس هم به خدمت فرا خوانده می‌شود.

یکبار دیگر مادر به ملاقات کریستف می رود. او می گوید دیگر کورنلیا را نخواهم دید، به او سلام برسانید. دو برادر در جنگ همدیکر را ملاقات می‌کنند، سرنوشتی شوم در انتطارشان است… جنگ است و در جنگ همه چیز متفاوت است و باید یکی کشته شود تا دیگری زنده بماند…. هنوز هم ستیز با اهریمن‌های درنده به طول می‌انجامید. هنوز او از نفس نفس زدن آنها احاطه شده هنوز در دام ولع این زبان‌های پر بزاق بود که تف می‌کردند، هنوز ترازوی عظیم جنگ با شکیبایی وحشتناکی به بالا و پایین می‌رفت در حالیکه خون از عقربه‌های ان بیرون می‌زد. برای دیدن چهره کورنلیا شادمانه بیتابی می‌کرد، چنانکه هزاران سال تمام از دیدن صورت او خوشحال خواهد شد. برای توتون و نان خوشحالی می‌کرد و در کیف استفاده شده و خاکستری سربازی، یک بطر شراب حمل می‌کرد. بالاخره کریستوف جرات حرف زدن پیدا کرد و با حالتی خجالتی گفت: ” کورنلیا ما باید خودمان را برای رفتن آماده کنیم باید به مرکز نبرد و سقوط برویم. کورنلیا حس کرد که دست کریستوف که در دست اوست از هم سردتر شد و با ترس به صورت مردش نگریست….

داستان را بخوانید… در انتهای کتاب درباره امید از زبان یوزف چنین امده است: در این هفت سال مدام حس کردم که امید در وجود من خفه شدنی نیست. خیلی سعی کردم امید را بکشم، خفه کنم، لگد مالش کنم اما امید همیشه آنجا حضور داشت. تمام زندگی ما فقط امید است، ما همیشه توی یک دره امید هستیم و نمی توانیم به سادگی از ان بیرون بیاییم. برای آنها فقط سوپ نان و توتون وجود داشت، این را تو هم از توی همان قفس‌هاتان می‌شناسی، یک گردش شیطانی که همه را در بر گرفته بود ولی ما می‌بایستیم امید را همه جا یدک بکشیم، این چمدان وحشتناک که بارمان کرده‌اند، چمدانی که همزمان وحشتناک و شیرین است، همیشه دوباره دلخور کننده و دوباره پر وعده، ما به امید میخکوب شده‌ایم و امید هم به ما….

کتاب روایتی است عاشقانه بر ضد جنگ، ضد رفتارهای کثیف غیر انسانی در پادگان‌ها که متاسفانه هنوز هم وجود دارد. حرمت انسانی و انسانیت انسان را در پادگان از جوانان می‌گیرند و آنها را به گلادیاتورهای تبدیل می‌کنند که برای زنده ماندن تنها یک راه بیشتر ندارند باید بکشند و بجز این راهی نیست.. کشتن برای زنده بودن و بقا حکومت فرد دیگری که هرگز نه او را می‌شناسند و نه می‌دانند چرا. کثافت جنگ را در این داستان می‌توان دید، تجاوز، خشونت، گرسنگی، سرما و بدبختی…. جنگ هیچ گاه چهره زیبایی نداشته و ندارد اما حاکمان همیشه جوانان را برای بودن خودشان در قدرت قربانی می‌کنند و درد رفتن‌شان بر جان مادران و پدرانشان تا ابد باقی است، جایی به نام مام وطن و جایی به نام عزت و ابرو و سربلندی… پایان جنگ کجاست؟ چرا باید کودکان غزه در چنبره نفرت حیوان کثیفی چون ناتانیاهو گرفتار باشند؟ چرا ؟ چرا جهان هیچ اقدامی نمی‌کند؟ با مهر و دوستی امیر برات نیا ۳ فروردین ۱۴۰۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *