
سلام . از صبح دوست داشتم خیلی حرفها را بنویسم اما نشد. فرصت نشد. مثل خیلی از وقتها که فرصت نمیشود از خستگی تن و روان و جان ادمی. هوا تاریک است که از خانه میزنیم بیرون و همه انرژی حیاتی را صرف دیگران میکنیم تا باز باز گردیم به خانه و آرام گیرم و اماده یک مبارزه دیگر. زندگی همیشه مبارزه است از لحظه بیدار شدن تا خوابیدن دوباره. صبح ها مبارزه با خواب است و شب ها مبارزه با بیداری . همه اوقات همه تکرار است. تنوع ما پناه بردن به رسانه های اجتماعی و گاهی فیلم و کتاب و شاید بهترین اش دیدار دوست. امروز فرصت شد تا دوستی را بعد از سی و چهار سال ببینمش و با هم نشستیم و یک فنجان چای خوردیم و از گذشته های دور از خاطرات گفتم که من کم تر یادم بود و او بیشتر. زیباترین خاطره او این بود: گفت یکی از استادان کار عملی داده بود و قرار بود بیاوریم من یادم رفته بود. وارد دانشگاه که شدم هرچی التماس استاد کردم نشد که نشد نمیدانستم چه کار باید بکن. ازم پرسیدی چی شده؟ گفتم: کار عملی ام را نیاوردم
گفتم چه غصه خوردی. کار عملی را در اوردی و خیلی ساده و فوری اسمم را زیر اسمت روی پوشه کار عملی نوشتی و گفتی دیگه غصه نخور. حالا سی و چهار سال ازآن تاریخ گذشته است و من همیشه دلخوش به این محبت و لطفت بودم. به مهربانی که آن روز کردی و بعد کم کم رفتی و دیگر همدیگر را ندیدم.
گفتم خوم یادم نبود و چه خوب است که ادم مهربانیهایش را یادش نباشد.
گفتم یک روز هم وقتی از دانشگاه بر میگشتیم دونفری با هم رفتیم حرم. زیارت کردیم و نماز عشق خواندیم و دیگر همدیگر را ندیدیم. چشماهایش همان چشمها بود و لبخندش همان… اما چروک دور چشمها میگفت که جه روزها و چه سالها که گذشته ….
دیدارها بعد از سال ها دوری همیشه در خاطر می ماند و امروز برای من خاطره شد.
شاید فردا هم خاطره دیگری از خوب بودن ساختیم. امیر برات نیا .
